اینجا می‌خوام چیزهای پراکنده مربوط به حال بدم رو بنویسم. چیز خاصی نیست. فقط از نوشتنش اینجا حس بهتری دارم.


احساس بدی دارم. احساس به درد نخور بودن. و همینطور احساس عجیب بد بودن. احساس غیرطبیعی بودن دارم. واقعا احساس می‌کنم آدم‌ها باید ازم دور بشن تا آسیب نبینن. باید دور بشن چون من نمیتونم. چون همش دارم اینطوری میشم. نمی‌فهمم. هیچی نمی‌فهمم. همین فکرا و حرفام دلیلی بر مزخرف بودنم نیست؟ پس چرا آدما ازم دور نمیشن؟


ولی «گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند» مگه نه؟


خسته شدم از خودم. دیگه حال و حوصله حال بدم رو ندارم. دارم سعی میکنم بهش فکر نکنم. بذارم همینطوری برای خودشون باشن این حال‌ها. 

نگرانم ولی کاری نمی‌تونم بکنم. مجبورم صبر کنم. خیلی چیز بدیه. 


کاش این نباشم. اینقدر بچه نباشم. اینقدر ضایع نباشم. اینقدر مسخره نباشم. پس کی قراره اصلاح بشم؟


به معنی واقعی کلمه، یک احمق هستم.


حرف قبلی رو تصحیح میکنم. اونقدرام احمق نیستم. ولی خب حتی نوشتن همین حرفا هم اینجا احمقانست نه؟ از این به بعد سعی می‌کنم کمتر حرف بزنم. 


یکی از دردناک‌ترین چیزهایی که میشه تجربه کرد، دیدن ناراحتی کسایی هست که دوستشون داری. و چی بدترش می‌کنه؟‌ اینکه هیچ کاری نمی‌تونی براشون بکنی.


ولی زندگی چقدر گاهی سخت و پیچیده میشه. 


گیجی، سرگردانی، پریشانی. گیر افتادن تو این ترکیب، یعنی امروز قرار نیست روز خوبی باشه.


گبص نانزذن :)


این نیز بگذرد؟


الآن از نظر روحی اونجاییم که نه تنها هیچ احساسی ندارم، که به چیز خاصی هم نمیتونم فکر کنم. فقط تو ذهنم نشستم دارم به یه گوشه نگاه میکنم و حسرت میخورم. حسرت اینکه یه جایی باید میبودم و نبودم. پیش یه عده‌ای باید می‌بودم و نبودم. و میدونی، شاید بهتر که نبودم. بودنم خیلی نباید مهم بوده باشه. ولی من نمیتونم. همون گبص نانزذن.


ولی این هنوز نگذشته. کی قراره بگذره پس؟ خسته شدم دیگه. واقعا کاش خلاص شم از این حال. دیگه حوصله خودمو ندارم. ای کاش همه ازم دور بشن. من نه آدم خوبی هستم و نه هیچی. آسیب میزنم فقط. دور شدن سخته ولی براتون بهتره. 


ولی نباید اینطوری میشد. دلم میخواد برم زار بزنم. از دست خودم عصبانیم، ناراحتم، شرمنده‌ام. نمیخوای به خودت بیای؟ بس نیست این همه غم؟


به جایی رسیدم که دیگه حال خودمو نمیفهمم