کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

حس‌ها

خیلی تغییر کرده‌ام. شاید این تغییر برای بیشتر آدم‌های اطرافم خیلی ملموس نباشد؛ اما من تغییر کرده‌ام. آنقدر تغییر کرده‌ام که اگر به در زمان سفر کنم و به خودِ یک سال پیشم بگویم قرار است اینقدر تغییر کنی، یحتمل باورش نمی‌شود. زندگی همین است. تغییر و تغییر و تغییر.

اخیرا حس‌های زیادی را تجربه کرده‌ام؛ شاید ملغمه‌ای از تمام حس‌های دایره لغات بشری. حال خودم را نمی‌دانم. گاهی گم می‌شوم در خیالات. گاهی به یک چیز فکر می‌کنم، گاهی به نقطه مقابل آن. همان است که گفتم: حال خودم را نمی‌دانم. 

۲ نظر

دانی کدام خاک بر او رشک می‌برم؟

داشتم با یکی از دوستانم چت می‌کردم. از او درباره یک موضوع درسی سوالی پرسیده بودم و او هم داشت جوابم را می‌داد. وقتی توضیحش تمام شد، بعد از یک دقیقه مکث، پرسید «خوبی؟ به نظر خوب نمیای.»

بله من خوب نبودم. «از کجا فهمیدی؟» برایم خیلی عجیب بود که چطور این موضوع را فهمیده؛ از نگاه من همه‌ی پیام‌هایم عادی بودند. اما فهمیده بود. از من خواست درباره آن حرف بزنم. «تو را چه شده؟»

به او گفتم که نمی‌توانم درباره‌اش حرف بزنم. گفتم که این از آن مدل ناخوشی‌هایی است که با حرف زدن بهتر نمی‌شوند. حرفی که زد تکانم داد: «۹۰ درصد ناخوشی‌ها با حرف زدن بهتر میشن. اون ۱۰ درصد دیگه رو هم بلد نیستیم درست بیان کنیم. حرف زدن باعث میشه روی ناخوشی تسلط پیدا کنی و بفهمی برای بهتر کردن حالت باید چیکار کنی.»

با هم حرف زدیم. سعی کردم خیلی خلاصه به او بگویم که چرا حالم بد است. و باز هم فهمید: «اینطور که پیداست نمیخوای حرف بزنی. حالا من هیچی ولی یکیو پیدا کن باهاش حرف بزن. حالتو بهتر میکنه.» 

راست میگفت. نمی‌‌خواستم حرف بزنم. می‌دانستم او هم سرش مثل من شلوغ است. نمی‌خواستم بیشتر از این باعث بشوم از کار و زندگی‌اش عقب بیفتد. و او این‌ها را فهمیده بود. بدون اینکه بگویم. همیشه همینطور بودیم. از چند سال پیش که او را پیدا کردم، فهمیدم دنیا آنقدرها هم جای بدی نیست اگر یک نفر را داشته باشی که بدون اینکه چیزی بگویی بداند چه در ذهنت می‌گذرد.

نمی‌دانم برای همه آدم‌ها پیش می‌آید چنین دوستی پیدا کنند یا اینکه من خوش‌شانس بوده‌ام. اگر ندارید، تمام سعیتان را بکنید که پیدا کنید، و اگر دارید، او را رها نکنید. چنین آدم‌هایی را از دست ندهید.

۴ نظر

و همان همیشگی

خیلی وقت است که چیزی بجز افکارِ قبل از خوابم را ننوشته‌ام؛ نه اینکه نخواهم، نمی‌توانم. ذهنم به طرز غریبی یاری نمی‌کند. چیزهای زیادی در سر دارم اما هیچ چیز از آن بیرون نمی‌آید: عواطفی که نمی‌دانم چیستند، کارهایی که باید انجام بدهم ولی از انجامشان طفره می‌روم، ایده‌هایی که در سر دارم، سوالاتی که جوابی ندارند. بله زیاد هستند. 

گاهی وقت‌ها خودم را گم میکنم: «به راستی این کسی که دارد این کلمات را می‌نویسد من هستم؟ آیا این من هستم که دارم کلمات را که حرف به حرف بر صفحه ظاهر می‌شوند میبینم؟ این من هستم که صدای برخورد دست‌ها با صفحه‌کلید را می‌شنوم؟» به راستی دنیای غریبی‌ست.

احساس می‌کنم خیلی به آدم‌های اطرافم وابسته شده‌ام؛ آنقدر به آن‌ها نزدیک شده‌ام که دیگر خودم را نمی‌بینم. بله خودم را از درون مردمک آن‌ها می‌بینم؛ و نه از درون خودم. من خودم را گم کرده‌ام؛ جایی میان واژه‌ها، جایی در کنار آدم‌ها. 

آن وقت‌ها که منزوی بودم، خیلی بیشتر با خودم حرف می‌زدم. صدای خودم را می‌شناختم. جایی از میان هیاهوهای ذهن، صدای خودم را می‌شنیدم. اما اکنون، هیچ. درون سرم شهریست پرجوش‌وخروش. صداهای بسیاری شنیده می‌شود ولی هیچ‌یک آنِ من نیست. می‌دانید چه چیزی اوضاع را بدتر می‌کند؟ اینکه من متوجه این موضوع می‌شوم. شاید اگر نمی‌فهمیدم، الآن داشتم به کارهایم می‌رسیدم. ولی می‌فهمم. من جای خالی صدایم را حس می‌کنم.

از خودم می‌پرسم آیا این تغییر ارزشش را داشت؟ آیا بهتر نبود در غار تنهایی خود می‌ماندم و دریچه‌های قلبم را بسته نگه می‌داشتم؟ نمی‌دانم. شاید. شاید هم نه. اما یک چیز را خوب می‌دانم: قرار نیست به عقب برگردم.

۳ نظر