کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

در باب دوستان

قبل از دوران کرونا، هیچ تجربه موفقیت‌آمیزی از دوست پیدا کردن توی فضای مجازی نداشتم. شاید اون موقع سخت‌تر بود؛ شایدم من راهش رو بلد نبودم. به هر حال این شد که دایره دوستام محدود بود به اونایی که باهاشون در یک فضای حقیقی اشتراک داشتم؛ مثلا مدرسه و کلاس زبان (اگه اشتباه نکنم فقط همین دوتا بود).

اما در دوره کرونا و قرنطینه دوتا اتفاق افتاد: اول اینکه ارتباط من با فضاهای حقیقی به طور کامل قطع شد. تا چندین ماه اصلا از خونه بیرون نرفتم. البته نه که دلم می‌خواست و نمی‌رفتم؛ کلا اهل بیرون رفتن تنفننی نبودم. با دوستام هم تلفنی صحبت می‌کردم (معمولا هر بار بیشتر از یک ساعت طول می‌کشید. هفته‌ای یکی دو بار). به هر حال کنکور هم داشتم و توی خونه هم می‌تونستم درس بخونم. در مجموع از وضع راضی بودم. بعد از کنکور هم یه چند باری با دوستام بیرون رفتم. از اینجا، ارتباط من با بعضی دوستام کمتر شد.

اتفاق دوم تقریبا مال یک هفته بعد از اعلام نتایج کنکوره. اگه نخوام سرتون رو درد بیارم، باید بگم که اینجا بود که حس کردم باید دوست‌های جدید پیدا کنم. بنابراین رفتم پی‌وی یکی از همشهری‌هام، که رتبه کنکورش نزدیک من بود، و باهاش حرف زدم. اوایل به نظر می‌رسید هیچ اشتراکی با هم نداریم؛ توی دوتا دنیای متفاوت سیر می‌کردیم. ولی هرچی می‌گذشت، بهتر همدیگه رو می‌فهمیدیم. حالا هم که دارم اینا رو می‌نویسم، این آدم صمیمی‌ترین دوست منه. اخیرا یه چندباری با هم بیرون رفتیم؛ ولی بخش عمده دوستی ما توی فضای مجازی شکل گرفت. چیزی که فکر می‌کردم غیر ممکنه، در واقع ممکن شده بود!

نتیجه اخلاقی داستان؟ خب نمی‌دونم. فقط خواستم اینا رو از ذهنم بریزم بیرون. اما اگه بخوایم یه پندی از توی این دربیاریم، اینه که از توی فضای مجازی هم میشه دوستای خوب پیدا کرد. شاید شما از قبل هم اینو می‌دونستین، که در این صورت از اینکه وققتون بی‌خود و بی‌جهت گرفته شد عذرخواهی میکنم :))) در غیر این صورت هم، حتما یه تلاشی در جهت پیدا کردن دوست توی فضای مجازی بکنین (البته اگه ظرفیت دوستیتون پر نشده ؛))

 

 

۳ نظر

انسانیت

ما آدما، چه بخوایم چه نخوایم، گاهی اوقات دلمون میگیره. خیلی طبیعی هم هست. درسته ناخوشاینده، ولی میشه باهاش کنار اومد. لازم نیست آدم خودش رو مجبور کنه که خوشحال باشه. گاهی وقتا باید یه گوشه بشینی، و بذاری غم هر کاری دلش می‌خواد بکنه. باید بفهمی که غم اونجاست. و هیچ عیبی نداره که تو غمگینی. این سرنوشت ماست.


یکی از چیزهایی که به طرز فجیعی عاشقشونم، اوبونتو (ubuntu) هست. اوبونتو شاید معروف‌ترین سیستم عامل لینوکسی هست که وجود داره. دلیل این علاقه، بخشیش به مسائل فنی برمی‌گرده؛ اما یه بخش بزرگیش هم مربوط به فلسفه پشت اوبونتو هست. اوبونتو، اگه اشتباه نکنم در یه زبان آفریقایی، به معنای انسانیت هست. و چقدر زیباست این انسانیت. یه عده آدم بی‌وقفه تلاششون رو می‌کنن، تا اوبونتو رو توسعه بدن، بدون اینکه هیچ هزینه‌ای در ازای این کارشون بگیرن. این کار رو به خاطر انسانیت انجام میدن. و این یکی از اون چیزهایی هست که وقتی بهشون فکر می‌کنم به آینده بشریت امیدوار میشم.

مثال‌های دیگه‌ای هم از این انسانیت هست این دور و اطراف. نمونه بارزش همین ویکی پدیا. یه عده آدم، از سرتاسر زمین، و با کمک هم دیگه، یک دایر‌ة المعارف خیلی خیلی بزرگ ساختن (فکر کنم بزرگترین هست، ولی مطمئن نیستم). این همه آدم، اومدن و ویکی پدیا رو ساختن. و نتیجش این چیزی شده همه ازش استفاده می‌کنیم.

این جور چیزا، منو بیشتر از هرچیز دیگه‌ای به بشریت امیدوار میکنه؛ به اینکه آینده روشنی در انتظارمونه.

۳ نظر

تو را من چشم در راهم

تو را من چشم در راهم

شباهنگام که می‌آیند ددلاین‌ها


پ.ن: سه ساعت مونده به ددلاین بالاخره تمرین رو تحویل دادم. :)

زنده باد اوپن سورس!

روزهای عجیبی رو گذروندم. ریاضی ۱ به طرز فجیعی سخت بود. امتحان با اینکه اوپن بوک بود و ۱۳ ساعت هم وقت داشت، ۱۱ ساعت ازم وقت گرفت تا حل بشه. به هر حال گذشت.

ددلاین تمرین هم امشب بود. به خاطر امتحانا نرسیده بودم تمرین رو بزنم؛ این شد که این سه روز اخیر به غایت درگیرش بودم. و بالاخره امروز تونستم ۱۰۰ نمرش رو جواب بدم. حالا اومدم سراغ پروژه. امیدوارم اینا هم ختم به خیر شه.

من عاشق لینوکسم! هر روز چیزای جدید کشف میکنم توش. فکر نکنم دیگه هرگز بتونم ویندوز رو تحمل کنم! اینقدر ذوق زده میشم گاهی اوقات که اشق شوق توی چشمام جمع میشه!

جدیدا موقع کد زدن، اسپاتیفای رو باز میکنم و «دنگ شو» گوش میدم. یه آهنگی دارن، که به شدت قفلی زدم روش. چرا؟ شاید اصلی‌ترین دلیلش این باشه که شعرش مال سعدیه، و منم دیوانه سعدیم!

اسم آهنگ حلوا هست. شعرش رو خیلی دوست دارم!

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای؟

وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای؟

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من

لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای؟

بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم

وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای؟

گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت

فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای؟

من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو

هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده‌ای؟

خدایا بسه دیگه!‍

یه چیزی هست به اسم moral licencing؛ به این معنا که شما با انجام یه کار خوب، به خودت اجازه میدی یه کار بد بکنی. این دقیقا اتفاقیه که داره برای من میفته. دیروز رو به طرز باورنکردنی خوب مدیریت کردم. به همه کارام رسیدم. اما امروز همش دارم وقت تلف میکنم! و جالب اینه که دونستن این موضوع، تغییری در رفتار من ایجاد نمیکنه. چه وضعشه واقعا؟ 

از این همه تعلل خسته شدم. پنجشنبه امتحان ریاضی ۱ دارم. به امید خدا اگه اینو بدم امتحانا تمام میشه و تازه بعدش باید برم سر پروژه و تمرین! ولی خب اونا رو میشه راحت انجام داد. ولی ریاضی ۱ واقعا نگران کننده هست. مخصوصا اینکه از اول ترم واقعا وقت زیادی روش نذاشتم. هر جور شده باید این رو بخونم. دو سه روزی میشه شروع کردم ولی واقعا حس میکنم اونقدری که باید یاد نگرفتم. امیدوارم ساده بگیرن. باید هرطور شده خودم رو مجبور کنم بخونم! حتی اگه شده، شبکه‌های اجتماعی رو گوشی رو حذف میکنم. خب دیگه. برم شروع کنم!

شروع کن!

خدایا خسته شدم! از این همه تعلل از این همه تنبلی. اینقدری که من این ترم اول procrastinate کردم فکر کنم هیچ کس نکرده! البته گفتن این حرف شاید واقعا اغراق باشه ولی به هر حال. عجب وضع عجیبی شده. دیدین گاهی وقتا آدم از بس کار داره به هیچ کاریش نمیرسه؟ من دقیقا همونم.

فرار

برای شما هم پیش اومده که فکر کنین یه عالمه حرف دارن که بزنین، اما تا مجال گفتنش رو پیدا میکنین، ذهنتون خالی میشه؟ یجورایی یاد این بیت سعدی میفتم:

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم //// چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.

دقیقا حال من رو توصیف میکنه؛ با این تفاوت که کسی که میخوام باهاش حرف بزنم جایی نرفته. همیشه به خودم میگم بالاخره یه روزی میشینم با خودم خلوت میکنم؛ تنهای تنها. فقط من. بدون افکار دیگران. اما افسوس که این وقت هرگز سر نمیرسه.  میدونی طنز ماجرا کجاست؟ خودم میدونم چرا وقتش نمیشه؛ چون دارم ازش فرار میکنم! بله، احساس میکنم به طور ناخودآگاه دارم از خودم فرار میکنم. من از خودم فرار میکنم. من از خودم فرار میکنم. چه جمله‌ی ترسناکی! چرا اینجوری شد؟ از چه زمانی دیگه نتونستم خودم رو تحمل کنم؟ و چرا؟ آیا هرگز کافی نبودم؟

آیا من کافی نبودم؟ میتونم برای خودم یه لیست از چیزایی که آدمای دیگه ممکنه در من بپسندن درست کنم. اما خودم چه چیزهایی رو میپسندم؟ هرگز به این فکر کردم؟ آیا منم همون چیزایی رو دوست دارم که بقیه دوست دارن؟ فکر نمیکنم. اگه یه چیز باشه که به خاطرش از خودم متنفر باشم، اینه که از خودم متنفرم! بله تناقض! آدم‌ها سرشار از تناقضن.

اتفاق عجیبی افتاد. همزمان که این جملات رو می‌نوشتم، یه صدای از درونم گفت تو کافی هستی. تو کافی هستی. و واقعا آرومم کرد. نمیدونم از کجا اومد، و چرا اومد، اما خوش اومد.