کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

تغییر

گاهی وقت‌ها، به خودت می‌آیی و می‌بینی که آن جایی نیستی که قرار بود باشی. البته همه‌اش هم تقصیر خودت نیست. نمی‌شود بخت و اقبال را دست کم گرفت. اما به یاد داشته باش که فرقی نمی‌کند کجا هستی، همیشه می‌توانی اندکی بهتر باشی. حتی در بدترین شرایط ممکن هم راهی وجود دارد تا اوضاع را اندکی بهتر کنی. بله، فعلم دوم شخص مفرد است، یعنی دقیقا تو. انکار نمی‌کنم که همه چیز دست تو نیست. کاملا واضح است که نیست. اما بعضی چیزها که هست! نمی‌توانی آن‌ها را بهتر کنی؟ حتی فقط اندکی؟

پس منتظر چه هستی؟


خوب است آدم هر چند وقتی برود یک گوشه بنشیند و فکر بکند که دارد به کجا می‌رود. این نکته‌ی خیلی مهمی است؛ مهم است که به کجا می‌روید. باید ببینید که آیا اصلا می‌‌خواهید آنجایی که می‌روید بروید، یا نه! اگر چنین نکنید، اصلا معلوم نیست که در آینده از کجا سر در بیاورید.

ما آدم‌ها همواره تغییر می‌کنیم، اما گاهی دیر می‌فهمیم که تغییر کرده‌ایم. فکر می‌کنیم که همچنان همان آدمی هستیم که بودیم اما این درست نیست؛ آدمی که شما بوده‌اید مرده است! با هر ذره‌ای از اطلاعات، شما تغییر می‌کنید؛ شاید به چشم نبینید، اما قطعا تغییر می‌کنید.

حال آیا باید جلوی این تغییر را گرفت؟ گمان نمی‌کنم. حتی اگر بخواهید هم نمی‌توانید. پس تغییر کنید؛ و بفهمید که تغییر می‌کنید؛ و به آنجایی بروید که می‌خواهید بروید!

 

۱ نظر

در باب تنبلی

تبلی، تنبلی، تنبلی، تنبلی. این بلای خانمان سوز. این آفت جان بشر. این به فنا دهنده‌ی عظمی. هرچی در وصفش بگم کمه.

البته نمیخوام بگم همیشه چیز بدیه. واضحا اگه همیشه بد می‌بود، اصولا نباید می‌بود! اما بعضی وقتا که خیلی شدید می‌شه، واقعا آدم رو از کار و زندگی میندازه. آدم رسما به فنا میره.

من واقعا دارم احساس می‌کنم که دارم به فنا می‌رم. قبلا موقع کنکور اون همه ساعت درس میخوندم! الآن دیگه زورم نمیرسه حتی یک ساعت بخونم! نمیدونم چه حکمتیه. یه عالم تمرین، کلاس، درس ... حال هیچکدومشون رو ندارم! واقعا یادم رفته دوران کنکور چجوری درس می‌خوندم. الآن نه که دوست نداشته باشم بخونم، تنبلیم میشه؛ خیلی هم تنبلیم میشه. به طوری که تا به خودم میام شب شده و دیگه مغزم نمی‌کشه. 

دارم به این فکر می‌کنم که شاید بهتر باشه یه نسخه از دوران کنکورم رو بازیابی کنم. بالاخره، نمیشه که همینجوری دست روی دست بذارم! باید یه کاری بکنم. 

البته این تنبلی فقط مال درس نیست. مال همه چی هست. ولی حالا میخوام درستش کنم. واقعا میخوام.

 

۵ نظر

چگونه زندگی خود را به فنا ندهیم

یکی از اصلی‌ترین سوالاتی که احتمالا ذهن بشر رو به خودش مشغول میکنه، اینه که چجوری خوب زندگی کنه. واقعا هم سوال مهمیه. و واقعا هم نمی‌شه مستقیم به این سوال جواب داد. منظورم اینه که نمی‌تونی به یه نفر بگی که برو دقیقا این کارا رو، به این روش، در این زمان و مکان، انجام بده، تا به فنا نری. واقعیت امر هم اینه که ممکنه که علی رغم هر کاری هم که بکنی، باز در نهایت ببینی زندگیت به فنا رفته. وضع بدیه واقعا.

اما یه مسئله‌ای که هست، اینه که به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل / وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم. با اینکه نمیشه فهمید چه کاری درسته (برفرض اینکه اصلا بتونیم بگیم چی درسته و چی اشتباه)، نمیشه دست روی دست هم گذاشت و گذر عمر رو تماشا کرد. 

یه چیزی هست که به شدت بهش اعتقاد دارم؛ آدم باید برنامه داشته باشه. برای کل زندگیش. یعنی بدونه داره چیکار میکنه. تا وقتی بدونه داره چیکار میکنه، خیلی مهم نیست که داره چیکار میکنه. ولی بعضی وقتا افسار زندگی از دست آدم درمیره. میبینه که چندین ساعت از عمرش رو پای چیزی گذاشته، که نه تنها حالش رو بد کرده، بلکه چیزی هم بهش اضافه نکرده (از باب تجربه). برای همینه که میگم آدم باید بدونه داره چیکار میکنه. ای کاش همیشه از خودمون بپرسیم این سوالو. «من دارم چیکار میکنم؟»


امروز یه مستندی دیدم به اسم دیوانگی. واقعا خیلی برام جالب بود. و چیزی که خیلی منو تکون داد، اون سوالی بود که در طول مستند همش تکرار میشد: خب بعدش چی؟

خلاصه که توصیه میکنم ببینین.

۱ نظر

در باب زندگی

یه جمله‌ای امروز خوندم که خیلی برام جذاب بود. «آدم‌ها فقط بدبختی‌هایشان را می‌شمارند. اگر خوشبختی‌هایتان را بشمارید، می‌فهمید که از زندگی لذت کافی را برده‌اید!»

نمی‌خوام بگم جمله بالا برای همه درسته، ولی حداقل برای اکثریت درسته. و این خیلی برام جالبه. وقت‌هایی که حس می‌کنم دنیا داره به من خیلی سخت می‌گیره، باید یادم باشه که زمان‌های خوبی هم بوده، و خواهد بود. غم و شادی رو باید با هم دید. اگه بدبختیات رو می‌شماری، خوشبختی‌هات رو هم بشمار. سعدی هم یه بیت داره که تا حدی به چیزی که امروز فهمیدم مرتبطه:

خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیخته‌ست / نوش می‌خواهی هلا! گر پای داری نیش را


این روزها که ترم جدید تازه شروع شده، هنوز خیلی سرم شلوع نشده، اما با توجه درس‌هایی که این ترم دارم، احتمالا هفته بعدی نمی‌تونم باور کنم که چطور این هفته اینقدر بیکار بودم =) دارم سعی می‌کنم از زمانی که دارم به خوبی استفاده کنم (همیشه!). این هفته سعی کردم بیشتر با خودم خلوت کنم. برم یه گوشه بشینم، و با افکاری که مال خودم هستن تنها باشم. نه کتابی، نه فیلمی، نه اینترنتی، نه پادکستی، هیچی! خودم و خودم. حقیقتا خیلی خوب بود. یک سری از مشکلات و مسائلی که توی ذهنم بودن، و اذیتم می‌کردن رو با خودم مطرح کردم و سعی کردم تا حد ممکن حلشون کنم. آدم‌ها معمولا اینجوری هستن که حاضرن هر کاری بکنن تا حواسشون پرت بشه؛ تا از خودشون، از درونشون فرار کنن. ای کاش می‌شد زمان بیشتری رو برای خودم در نظر بگیرم. حس می‌کنم اینطوری بهتره.

۳ نظر