برای شما هم پیش اومده که فکر کنین یه عالمه حرف دارن که بزنین، اما تا مجال گفتنش رو پیدا میکنین، ذهنتون خالی میشه؟ یجورایی یاد این بیت سعدی میفتم:

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم //// چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.

دقیقا حال من رو توصیف میکنه؛ با این تفاوت که کسی که میخوام باهاش حرف بزنم جایی نرفته. همیشه به خودم میگم بالاخره یه روزی میشینم با خودم خلوت میکنم؛ تنهای تنها. فقط من. بدون افکار دیگران. اما افسوس که این وقت هرگز سر نمیرسه.  میدونی طنز ماجرا کجاست؟ خودم میدونم چرا وقتش نمیشه؛ چون دارم ازش فرار میکنم! بله، احساس میکنم به طور ناخودآگاه دارم از خودم فرار میکنم. من از خودم فرار میکنم. من از خودم فرار میکنم. چه جمله‌ی ترسناکی! چرا اینجوری شد؟ از چه زمانی دیگه نتونستم خودم رو تحمل کنم؟ و چرا؟ آیا هرگز کافی نبودم؟

آیا من کافی نبودم؟ میتونم برای خودم یه لیست از چیزایی که آدمای دیگه ممکنه در من بپسندن درست کنم. اما خودم چه چیزهایی رو میپسندم؟ هرگز به این فکر کردم؟ آیا منم همون چیزایی رو دوست دارم که بقیه دوست دارن؟ فکر نمیکنم. اگه یه چیز باشه که به خاطرش از خودم متنفر باشم، اینه که از خودم متنفرم! بله تناقض! آدم‌ها سرشار از تناقضن.

اتفاق عجیبی افتاد. همزمان که این جملات رو می‌نوشتم، یه صدای از درونم گفت تو کافی هستی. تو کافی هستی. و واقعا آرومم کرد. نمیدونم از کجا اومد، و چرا اومد، اما خوش اومد.