تبلی، تنبلی، تنبلی، تنبلی. این بلای خانمان سوز. این آفت جان بشر. این به فنا دهنده‌ی عظمی. هرچی در وصفش بگم کمه.

البته نمیخوام بگم همیشه چیز بدیه. واضحا اگه همیشه بد می‌بود، اصولا نباید می‌بود! اما بعضی وقتا که خیلی شدید می‌شه، واقعا آدم رو از کار و زندگی میندازه. آدم رسما به فنا میره.

من واقعا دارم احساس می‌کنم که دارم به فنا می‌رم. قبلا موقع کنکور اون همه ساعت درس میخوندم! الآن دیگه زورم نمیرسه حتی یک ساعت بخونم! نمیدونم چه حکمتیه. یه عالم تمرین، کلاس، درس ... حال هیچکدومشون رو ندارم! واقعا یادم رفته دوران کنکور چجوری درس می‌خوندم. الآن نه که دوست نداشته باشم بخونم، تنبلیم میشه؛ خیلی هم تنبلیم میشه. به طوری که تا به خودم میام شب شده و دیگه مغزم نمی‌کشه. 

دارم به این فکر می‌کنم که شاید بهتر باشه یه نسخه از دوران کنکورم رو بازیابی کنم. بالاخره، نمیشه که همینجوری دست روی دست بذارم! باید یه کاری بکنم. 

البته این تنبلی فقط مال درس نیست. مال همه چی هست. ولی حالا میخوام درستش کنم. واقعا میخوام.