خیلی وقت است که چیزی بجز افکارِ قبل از خوابم را ننوشته‌ام؛ نه اینکه نخواهم، نمی‌توانم. ذهنم به طرز غریبی یاری نمی‌کند. چیزهای زیادی در سر دارم اما هیچ چیز از آن بیرون نمی‌آید: عواطفی که نمی‌دانم چیستند، کارهایی که باید انجام بدهم ولی از انجامشان طفره می‌روم، ایده‌هایی که در سر دارم، سوالاتی که جوابی ندارند. بله زیاد هستند. 

گاهی وقت‌ها خودم را گم میکنم: «به راستی این کسی که دارد این کلمات را می‌نویسد من هستم؟ آیا این من هستم که دارم کلمات را که حرف به حرف بر صفحه ظاهر می‌شوند میبینم؟ این من هستم که صدای برخورد دست‌ها با صفحه‌کلید را می‌شنوم؟» به راستی دنیای غریبی‌ست.

احساس می‌کنم خیلی به آدم‌های اطرافم وابسته شده‌ام؛ آنقدر به آن‌ها نزدیک شده‌ام که دیگر خودم را نمی‌بینم. بله خودم را از درون مردمک آن‌ها می‌بینم؛ و نه از درون خودم. من خودم را گم کرده‌ام؛ جایی میان واژه‌ها، جایی در کنار آدم‌ها. 

آن وقت‌ها که منزوی بودم، خیلی بیشتر با خودم حرف می‌زدم. صدای خودم را می‌شناختم. جایی از میان هیاهوهای ذهن، صدای خودم را می‌شنیدم. اما اکنون، هیچ. درون سرم شهریست پرجوش‌وخروش. صداهای بسیاری شنیده می‌شود ولی هیچ‌یک آنِ من نیست. می‌دانید چه چیزی اوضاع را بدتر می‌کند؟ اینکه من متوجه این موضوع می‌شوم. شاید اگر نمی‌فهمیدم، الآن داشتم به کارهایم می‌رسیدم. ولی می‌فهمم. من جای خالی صدایم را حس می‌کنم.

از خودم می‌پرسم آیا این تغییر ارزشش را داشت؟ آیا بهتر نبود در غار تنهایی خود می‌ماندم و دریچه‌های قلبم را بسته نگه می‌داشتم؟ نمی‌دانم. شاید. شاید هم نه. اما یک چیز را خوب می‌دانم: قرار نیست به عقب برگردم.