داشتم با یکی از دوستانم چت می‌کردم. از او درباره یک موضوع درسی سوالی پرسیده بودم و او هم داشت جوابم را می‌داد. وقتی توضیحش تمام شد، بعد از یک دقیقه مکث، پرسید «خوبی؟ به نظر خوب نمیای.»

بله من خوب نبودم. «از کجا فهمیدی؟» برایم خیلی عجیب بود که چطور این موضوع را فهمیده؛ از نگاه من همه‌ی پیام‌هایم عادی بودند. اما فهمیده بود. از من خواست درباره آن حرف بزنم. «تو را چه شده؟»

به او گفتم که نمی‌توانم درباره‌اش حرف بزنم. گفتم که این از آن مدل ناخوشی‌هایی است که با حرف زدن بهتر نمی‌شوند. حرفی که زد تکانم داد: «۹۰ درصد ناخوشی‌ها با حرف زدن بهتر میشن. اون ۱۰ درصد دیگه رو هم بلد نیستیم درست بیان کنیم. حرف زدن باعث میشه روی ناخوشی تسلط پیدا کنی و بفهمی برای بهتر کردن حالت باید چیکار کنی.»

با هم حرف زدیم. سعی کردم خیلی خلاصه به او بگویم که چرا حالم بد است. و باز هم فهمید: «اینطور که پیداست نمیخوای حرف بزنی. حالا من هیچی ولی یکیو پیدا کن باهاش حرف بزن. حالتو بهتر میکنه.» 

راست میگفت. نمی‌‌خواستم حرف بزنم. می‌دانستم او هم سرش مثل من شلوغ است. نمی‌خواستم بیشتر از این باعث بشوم از کار و زندگی‌اش عقب بیفتد. و او این‌ها را فهمیده بود. بدون اینکه بگویم. همیشه همینطور بودیم. از چند سال پیش که او را پیدا کردم، فهمیدم دنیا آنقدرها هم جای بدی نیست اگر یک نفر را داشته باشی که بدون اینکه چیزی بگویی بداند چه در ذهنت می‌گذرد.

نمی‌دانم برای همه آدم‌ها پیش می‌آید چنین دوستی پیدا کنند یا اینکه من خوش‌شانس بوده‌ام. اگر ندارید، تمام سعیتان را بکنید که پیدا کنید، و اگر دارید، او را رها نکنید. چنین آدم‌هایی را از دست ندهید.