نوزده سال و اندی زندگی کرده‌ام؛

و هنوز نتوانسته‌ام به طلوع خورشید عادت کنم.

بار‌ها و بارها نفس کشیده‌ام؛ 

و هنوز صدای نفس کشیدنم، صدای تپیدن قلبم، مرا در خود غرق می‌کند.

غم و رنج هرگز مرا در زندگی تنها نگذاشتند، حتی وقتی این‌‌ها را می‌نویسم؛

و هنوز می‌توانم «شور حیات» را در تک تک سلول‌هایم احساس کنم.

هزاران بار شکستم، تکه تکه شدم، و می‌پنداشتم که دیگر نمی‌توانم؛

و هنوز

و هنوز زنده‌ام.