از خودم می‌نویسم؛ برای اینکه بفهمم.


بچه‌ی حساسی بودم؛ از آن‌ها که زیاد احساساتی می‌شوند. اندک چیزی می‌توانست مرا نگران کند؛ اینکه دست فلانی شکسته، یا اینکه نتوانستم بروم خانه خاله با پسر خاله‌هایم بازی کنم. تا اینجایش فکر کنم خیلی طبیعی باشد. خیلی‌ها اینطور هستند. شاید چیزهایی که بعد از این می‌گویم هم طبیعی باشند. اما علی ای حال، می‌خواهم بگویمشان؛ تا بفهمم.

به اینکه بچه خیلی حساسی هستم معروف بودم. همه می‌دانستند که ممکن است خیلی زود ناراحت شوم. شاید حتی به خاطر این مورد، در میان آشناها و مدرسه، معروف هم بودم! 

نمی‌دانم از کجا شروع شد. تا به خودم آمدم، دیدم دارم احساساتم را سرکوب می‌کنم. از بچه‌ها فاصله می‌گیرم. با اینکه شاید مثل هر بچه دیگری، رفتن به پارک و شهر بازی برایم لذت بخش بود، اما عامدانه لذت «بچگی کردن» را، آنطور که معروف است از دست دادم. دیگر آنطور که سابقا دوست داشتم پسر خاله‌ام خانه ما بماند و با من بازی کند، دوست نداشتم. از بودن او خوشحال می‌شدم؛ اما سعی می‌کردم بروز ندهم. و رفته رفته شاید این «نقاب»، به خود من تبدیل شد.

در این بین اما همه چیز اینقدر ساده نبود. دوستان اشتباه، آدم را به جاهای اشتباه می‌برند. کار به جایی رسید که از خودم متنفر شدم. و آنجا تصمیم گرفتم که دیگر روی احساسات حساب نکنم: «منطقی» باشم.

در این دوران هم دوستانی داشتم. با آن‌ها می‌خندیدم، با آن‌ها بحث می‌کردم، با آنها چرت می‌گفتم. با خیلی‌هاشان هم بحث‌های عمیقی می‌کردیم. اما من، همیشه آن فرد بی‌احساسی بودم که «درد» را حس نمی‌کرد: نه برای بقیه و نه برای خودش. وقت‌هایی که حالم بد بود، یا سرکوبش می‌کردم و سعی می‌کردم خیلی منطقی به قضیه نگاه کنم و همه چیز را حل کنم. 

همه چیز به نظر خوب پیش می‌رفت. یادم است در آن دوران، به یکی از دوستانم توضیح می‌دادم که اگر بخواهی به احساساتت تکیه کنی، نمودار حال تو، چیزی شبیه نمودار سینوس خواهد شد: مکررا بالا و پایین خواهد رفت. اما اگر بخواهی به منطق تکیه کنی، نمودار حالت تقریبا مانند یک خط افقی خواهد بود. نه خیلی خوشحال می‌شوی و نه خیلی غمگین. نوساناتی خواهی داشت، اما با تقریب خیلی خوبی، حالت ثابت خواهد بود. 

نمی‌دانم که آیا اصلا می‌شود به خاطراتی که از آن زمان دارم، و کسی که فکر می‌کنم بودم، اعتماد کرد. حافظه، همواره در حال تحریف گذشته است. تمام حرف‌هایی که تا حالا زدم هم از این قاعده مستثنا نیستند. با این حال، آنطور که آن زمان را به خاطر می‌آورم، واقعا چیزی شبیه یک خط صاف بود. تنهایی‌ام را با کتاب و پادکست و حرف زدن با خودم پر می‌کردم. خیلی کم با دوستانم بیرون رفتم. اگر کتابخانه رفتن را از تمام آن سال‌ها فاکتور بگیریم، شاید تنها به تعداد انگشت‌های یک دست(!) با دوستانم بیرون رفتم. راضی هم بودم. از جایگاهی که در آن بودم، و همینطور از احساسی که داشتم.

یکی از افرادی که در آن دوران با او بسیار صمیمی شده بودم، وقتی از او پرسیدم مرا توصیف کن، به من گفت: «تو مثل یه رباتی»، و آن دوست نزدیک منم که آنجا بود، حرفش را تایید کرد. هیچکس در آن لحظه شوخی نمی‌کرد. از آن‌ها پرسیدم که چرا اینطور فکر می‌کنند. و آن‌ها هم دلایل خودشان را آوردند. الآن فقط یک جمله از جوابی را که به آنها دادم به خاطر می‌آورم: «مگه ربات بودن چه اشکالی داره؟»

تنها زمان‌هایی که به خودم اجازه می‌دادم «انسان» باشم، وقت‌هایی بود که رمان می‌خواندم. با رمان‌ها گریه می‌کردم. با شخصیت‌ها همزاد پنداری می‌کردم. برایشان نگران می‌شدم. به آن‌ها فکر می‌کردم. اگر یادداشت‌هایی که از آن زمان دارم را ورق بزنم، احتمالا جمله‌ای که با اختلاف بیشتر از بقیه تکرار شده، این است: «نمی‌خواهم انسان باشم».

همه این‌ها ادامه پیدا کرد، تا اینکه کسی سر راهم سبز شد که باعث شد به «منطقم» شک کنم. او هم «منطقی» حرف می‌زد؛ ولی در منطق او، احساسات سرکوب نمی‌شدند. در عوض به آن‌‌ها بها داده می‌شد. منطق من برای او جالب بود. شیوه فکر کردنمان خیلی به هم شبیه بود، و آنجا بود که حس کردم دارم «درک» می‌شوم؛ به معنای واقعی کلمه. منطق او هم برای من جالب بود. پیش می‌آمد که دو ساعت پیوسته با هم درباره مسائل فلسفی، منطقی و احساسی بحث کنیم (آنجا بود که فهمیدم حداکثر زمانی که می‌توانید با یک نفر از پشت تلفن پیوسته حرف بزنید، یک ساعت است. بعدش خود به خود قطع می‌شود و مجبور می‌شوی دوباره زنگ بزنی. حداقل برای خطوط ایرانسل، و در آن زمان، اینطور بود). 

آنجا بود که دیگر نتوانستم احساساتم را سرکوب کنم. برای او نگران می‌شدم. به او فکر می‌کردم. به ساعت‌هایی که با هم بحث می‌کردیم. و اینکه چقدر از معاشرت با او لذت می‌بردم. تا این زمان، همچنان سعی می‌کردم احساساتم را سرکوب کنم. اما یک روز، در لابه‌لای بحث‌هایی که می‌کردیم، به او درباره اینکه نمی‌خواستم انسان باشم گفتم. گفت پس می‌‌خواهی چه باشی. گفتم می‌خواهم «ابر انسان» باشم: با منطق زندگی کنم. یک زندگی سعادتمندانه. آنجا بود که از من پرسید مگر مشکل «انسان بودن» چیست؟ در آن لحظه، آن منطقی که سال‌ها به آن چنگ می‌زدم ترک خورد. آنجا بود که شاید برای اولین بار سعی کردم به این فکر کنم که واقعا چرا دلم نمی‌‌خواست «انسان» باشم. شاید از همان جا بود که انسان شدم. یا شاید هم انسان بودنم را پذیرفتم.

از آنجا به بعد، همینطور بیشتر انسان شدم. احساساتی که سعی می‌کردم با منطقی بودن از شر آن‌ها خلاص بشوم، حالا دیگر عواملی مزاحم نبودند: جزئی از من بودند. درد انسان‌‌های «دیگر»، درد من هم می‌شدند؛ حتی آدم‌هایی که یکبار هم آن‌ها را ندیده‌ام. 

آیا الآن از اینکه «انسان بودنم» را پذیرفتم، احساس خوشحالی می‌کنم؟ آیا به صورت کلی حالم از آن دوران بهتر است؟ آیا بهتر نبود همان «ربات» سابق می‌ماندم؟ نمی‌دانم. شاید اینطور باشد، شاید هم نباشد. اما وقتی که دریچه‌های قلبت را باز می‌کنی، دیگر نمی‌توانی به همان سادگی آن‌ها را ببندی. در واقع، احساس می‌کنم که حتی اگر بخواهم هم، دیگر نمی‌توانم «ربات» باشم؛ شاید برای «ربات» بودن، زیادی انسان شده‌ام.


می‌خواستم چه چیزی را بفهمم؟ واقعا نمی‌دانم. آیا الآن فهمیدم؟ شاید. نمیدانم، چند نفر حوصله می‌کنند این متن طولانی‌ای را که نوشته‌ام بخوانند، اما از شمایی که در حال حاضر این کلمات را می‌‌خوانید، ممنونم.