از پیر شدن، و آینده می‌ترسم. یعنی من یک روزی قرار است ۴۰ سالم باشد؟! (با این فرض که زنده بمانم) باورش برایم سخت است. واقعا سخت است. آینده همینطوری‌اش هم ترسناک است، و پیر شدن بدترش می‌کند. 

در یک جلسه مشغول بحث بودم، و خودم را دیدم که دارم می‌گویم انسان دنبال PHD نیست؛ بلکه دنبال نتایجی است که از آن حاصل می‌شود. مثلا پول بیشتر، موقعیت اجتماعی بهتر، احترام بیشتر، دوست‌های بیشتر. همان لحظه از خودم پرسیدم پس برای چه اینقدر دارم می‌دوم؟ به کجا چنین شتابان؟ دارم به کجا می‌روم؟ پس کی قرار است واقعا زندگی کنم؟ کی قرار است واقعا همان موقعی فرا برسد که در حال حاضر به آن «بعدا» می‌گویم؟ اصلا می‌رسد؟

فکر می‌کنم که نمی‌رسد. یعنی هیچوقت «بعدا» نمی‌رسد. باید سعی کنم بین در لحظه زندگی کردن و آینده نگری، تعادل ایجاد کنم. باید زندگی را زندگی کنم.