کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودشناسی» ثبت شده است

عاقبت گرگ‌زاده گرگ شود(؟)

در حکایت شماره چهار از باب اول گلستان سعدی، می‌خوانیم که عده‌ای دزدِ سرِ گردنه، توسط سربازان شاه دستگیر می‌شوند. در بین این دزدها، یک پسر بچه هم هست (پسر رئیس دزدها). پادشاه دستور می‌دهد که همه را بکشند؛ اما یکی از وزرا، به خواهش و التماس می‌افتد که آن پسر را ببخشد، چون هنوز جوان است و به اصطلاح گناه دارد. علی‌رغم مخالفت‌های پادشاه (پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است // تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است)، وزیر با این دلیل که:

 «با بدان یار گشت همسر لوط // خاندان نبوّتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند // پی نیکان گرفت و مردم شد»

پادشاه را راضی می‌کند تا این پسر جوان را نکشد(بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم).

سرتان را درد نیاورم. وزیر تمام زورش را برای تربیت پسر می‌زند. اما پس از دو سال، پسر سردستگی یک عده اراذل و اوباش را به عهده می‌گیرد، و وزیر و پسرانش را می‌کشد و مال و اموالش را به غارت می‌برد.


چرا این‌ها را گفتم؟ برای اینکه می‌خواهم درباره اینکه آیا عاقبت گرگ‌زاده گرگ می‌شود یا نه حرف بزنم. واضح است که یکسری از ویژگی‌های ما، ارثی هستند. آن‌ها را مستقیما از پدر و مادر خود، به علت اینکه خونشان در رگ‌هامان جریان دارد، به ارث می‌بریم. البته، ارث بردن صفر و یکی نیست. یک شاخصی هست به اسم «وراثت‌پذیری» که یک عدد بین صفر و یک به یک ویژگی نسبت می‌دهد و می‌گوید آن ویژگی چقدر مربوط به وراثت است. 

حال با تمام این تفاسیر آیا گرگ‌زاده عاقبت گرگ می‌شود؟ واقعیت این است که خیلی به تربیت بستگی دارد. یک آدم شاید از نظر ژنتیکی، به خشونت متمایل باشد اما با تربیت درست می‌توان او را در مسیری هدایت کرد که آن ویژگی ژنتیکی‌اش منجر به جرم و جنایت نشود.

اما سوال این است که تا کجا؟ تربیت تا کجا می‌تواند ویژگی‌های ژنتیکی ما را مهار کند؟ اینطور که در یک کتابی خوانده بودم، علم می‌گوید که یک محدوده مشخص دارد. تا یک حد خاصی می‌توانید شخصیتتان را تغییر دهید. طبیعتا منظورم این نیست که نمی‌توانید طور دیگری رفتار کنید؛ می‌توانید، عین بازیگر‌ها. اما هیچوقت جزوی از شخصیت شما نخواهد شد. به عنوان مثال اگر کسی که طبع آرامی دارد، تمام زورش را بزند که همواره خشمگین باشد، نمی‌تواند. می‌تواند وانمود کند، اما نمی‌تواند «آدم خشمگینی» باشد. 

اینجاست که خودشناسی اهمیت خاصی پیدا می‌کند. باید خودمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم بگوییم که چه هستیم و چه می‌توانیم باشیم. کار سختیست، و من هم هیچ دستور العملی برای آن سراغ ندارم. فکر می‌کنم خودشناسی یک بینش است؛ کسی نمی‌تواند آن را به شما یاد بدهد. هرکس باید به روش خودش، خودش را بشناسد. و حداقل اینطور که به نظر می‌آید هیچ انتهایی برای آن نیست.

در باب زندگی

یه جمله‌ای امروز خوندم که خیلی برام جذاب بود. «آدم‌ها فقط بدبختی‌هایشان را می‌شمارند. اگر خوشبختی‌هایتان را بشمارید، می‌فهمید که از زندگی لذت کافی را برده‌اید!»

نمی‌خوام بگم جمله بالا برای همه درسته، ولی حداقل برای اکثریت درسته. و این خیلی برام جالبه. وقت‌هایی که حس می‌کنم دنیا داره به من خیلی سخت می‌گیره، باید یادم باشه که زمان‌های خوبی هم بوده، و خواهد بود. غم و شادی رو باید با هم دید. اگه بدبختیات رو می‌شماری، خوشبختی‌هات رو هم بشمار. سعدی هم یه بیت داره که تا حدی به چیزی که امروز فهمیدم مرتبطه:

خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیخته‌ست / نوش می‌خواهی هلا! گر پای داری نیش را


این روزها که ترم جدید تازه شروع شده، هنوز خیلی سرم شلوع نشده، اما با توجه درس‌هایی که این ترم دارم، احتمالا هفته بعدی نمی‌تونم باور کنم که چطور این هفته اینقدر بیکار بودم =) دارم سعی می‌کنم از زمانی که دارم به خوبی استفاده کنم (همیشه!). این هفته سعی کردم بیشتر با خودم خلوت کنم. برم یه گوشه بشینم، و با افکاری که مال خودم هستن تنها باشم. نه کتابی، نه فیلمی، نه اینترنتی، نه پادکستی، هیچی! خودم و خودم. حقیقتا خیلی خوب بود. یک سری از مشکلات و مسائلی که توی ذهنم بودن، و اذیتم می‌کردن رو با خودم مطرح کردم و سعی کردم تا حد ممکن حلشون کنم. آدم‌ها معمولا اینجوری هستن که حاضرن هر کاری بکنن تا حواسشون پرت بشه؛ تا از خودشون، از درونشون فرار کنن. ای کاش می‌شد زمان بیشتری رو برای خودم در نظر بگیرم. حس می‌کنم اینطوری بهتره.

۳ نظر