برای یک مدت خیلی طولانی فکر میکردم که خوب نیست آدم به دیگران وابسته باشد. باید همه کارهایش را خودش انجام دهد. خودش حالش را خوب نگه دارد. خودش به خودش امیدواری بدهد. خودش خودش را آرام کند. این طرز فکر واقعا جواب میداد. بیشتر روزهایم را با حالی نسبتا خوب میگذراندم. اما آیا اشتباه میکردم؟ شاید.
اما چیزی در من تغییر کرد. تصمیم گرفتم تکیه کردن به بقیه را هم امتحان کنم. بله، شاید آسیب میدیدم، شاید زجر میکشیدم، شاید ناراحت میشدم، اما هرچه که بود، یک نفر توانسته بود آنقدر به روح من نزدیک شود که بتوانم خطر آسیب دیدن را بپذیرم و آنچه را در درون داشتم به او نشان دهم.
حالا خیلی از آن موقع میگذرد. حالا حالم خیلی بهتر از قبل است. از هر نظری که فکرش را بکنید. هنوز هم گاهی ترجیح میدهم به تنهایی با مشکلاتم کنار بیایم. اما از کمک گرفتن هم نمیترسم. جایی به دوستی گفتم: «مجبور نیستی یه بار رو به تنهایی به دوش بکشی وقتی افرادی وجود دارن که میتونن و میخوان کمکت کنن».
یک انیمیشن کوتاه هست که هر وقت به این موضوعات فکر میکنم، به خاطرم میآید. اینگونه بود که شما در اولین صحنه با دو در مواجه میشدید: یکی به بهشت و دیگری به جهنم. وقتی وارد جهنم میشویم، میبینیم که یک عده آدم دور یک دیگ بزرگ از غذا ایستادهاند و هر یک با قاشقهای خیلی دراز، سعی میکنند مقداری از غذای داخل دیگ را بخورند. اشکالی که وجود دارد این است که قاشقها خیلی درازند و فرد نمیتواند سر قاشق را به دهانش برساند. در نتیجه، همه لاغر و گرسنه هستند.
وقتی وارد بهشت میشویم، در کمال تعجب، با همان صحنه قبلی رو به رو میشویم: دیگ بزرگ، تعداد زیادی آدم دورش و قاشقهای دراز. اما اینجا یک تفاوت اساسی وجود دارد: افراد، به جای اینکه خودشان غذا بخورند، به یکدیگر غذا میدهند. قاشقها برای اینکه آدمها خودشان غذا بخورند زیادی دراز بودند؛ اما برای اینکه به یکدیگر غذا بدهند بینقص بودند! آدمهای اینجا همگی سالم و خوشحال بودند.
میدانم شاید حرفی که میزنم به مذاق خیلیها خوش نیاید. بله میدانم، ممکن است ضربه ببینید، یا شاید هم قبلا دیدهاید. ولی ۸ میلیارد نفر آدم روی زمین وجود دارد. اگر با یکی به نتیجه نرسیدید، دلیل نمیشود که با بقیه هم نرسید! به خودتان، و به بقیه، یک فرصت دیگر بدهید.
این پست را با نقل قولی از کتاب «و هر روز راه خانه دورتر و دورتر میشود» اثر فردریک بکمن تمام میکنم:
«همیشه مجبوریم انشا بنویسیم! یهبار معلم ازمون خواست دربارهی اینکه معنی زندگی چیه انشا بنویسیم.»
«تو چی نوشتی؟»
«همراهی.»
بابابزرگ چشمهایش را میبندد.
«بهترین جوابی که تا حالا شنیدم.»
«معلممون گفت باید جواب طولانیتری بنویسیم.»
«خوب تو چکار کردی؟»
«نوشتم: همراهی و بستنی.»
بابابزرگ لحظهای فکر میکند و بعد میپرسد: «چه نوع بستنیای؟»
نوآ لبخند میزند. درک شدن خیلی شیرین است.
همراهی و بستنی :)))
چقدر حق!