کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۱۵ مطلب با موضوع «افکار پریشان» ثبت شده است

کاش می‌توانستم خودم را بغل کنم.

از اذیت کردن خودت دست بردار. به خودت آسیب نزن. آخر چرا نمی‌فهمی؟ چند بار باید به تو بگویم؟ 

اما نه. با دعوا کردن چیزی حل نمی‌شود. کاش می‌توانستم خودم را بغل کنم. به خودم بگویم که اشکال ندارد. به خودم بگویم که می‌توانی درستش کنی. به خودم بگویم که ضعیف نیستی. آدم بدی نیستی. خنگ نیستی. به خودم بگویم می‌توانی خیلی بهتر از چیزی که هستی باشی. کاش می‌توانستم خودم را بغل کنم و گریه کنم. به خودم بگویم که این حس‌های بد،‌ این فکرها، این رفتارها می‌گذرند. به خودم بگویم که از پسش برمی‌آیی اگر بخواهی و تلاش بکنی. به خودم بگویم که پایان شب سیه سپید است.

پس چرا این ظلمت تمام نمی‌شود؟ چرا این فکرها دوباره و دوباره به ذهنم برمی‌گردند. از آن‌ها فرار می‌کنم اما آخرش مرا در کنج خلوتی تنها گیر می‌آورند و تا جایی که می‌توانند کتکم می‌زنند. 

من همانی نبودم که می‌گفتم هر چیزی را می‌شود بهتر کرد؟ پس چرا نمی‌توانم خودم را بهتر کنم؟‌ چرا مانده‌ام در این باتلاق. چرا هر لحظه فروتر می‌روم. چرا نمی‌توانم؟

کاش می‌توانستم خودم را بغل کنم.

صدای شکسته شدن

نوشتن آرامم می‌کند. کمک می‌کند چیزهایی را که داخل ذهنم پرسه می‌زنند، از آن خارج کنم. اما الآن صدای ترک خوردنم را می‌شنوم. نمی‌دانم چه باید بنویسم تا متوقفش کنم. نمی‌توانم خودم را مجبور کنم که کار خاصی انجام بدهم. انگیزه انجام کار از من گرفته شده. نمی‌توانم شروع کنم. قبل از شروع درجا می‌زنم. از طرفی با هر صدایی که از دهانم و هر کلمه‌ای که از دستانم خارج می‌شود، بیشتر احساس می‌کنم که باید کمتر حرف بزنم. احساس می‌کنم که بهتر است ننویسم،‌ بهتر است پیام‌ها را جواب ندهم. 

اما چرا؟ احساس می‌کنم به چیزی نیاز دارم. نمی‌دانم دقیقا آن چیز چیست. بیشتر از یک هفته است که بجز برای خرید از خانه بیرون نرفته‌ام. بیرون رفتن شاید همان چیزی باشد که می‌خواهم. ولی دلم نمی‌خواد تنها بیرون بروم. از طرفی هم کسی نیست که دلم بخواهد با او بیرون بروم. از اینکه هر روز توی ذهنم برنامه بیرون رفتن بریزم و بعد آن را لغو کنم خسته شده‌ام. 

اوضاع به هم ریخته است. کاش خانه اینقدر شلوغ نبود. البته صدایشان تا اینجا نمی‌آید. ولی همینکه می‌دانم هستند، آزارم می‌دهد. کاش فراموش کنند که من هستم. به من کاری نداشته باشند. بگذارند به حال خودم باشم.

دارم سعی می‌کنم مبارزه کنم. با افکارم. اما شاید هم نه باید ابتدا آن‌ها را در آغوش بگیرم. نمی‌دانم. هرچه که هست آزارم می‌دهند. شاید هم خودم آن‌ها را به ذهنم دعوت می‌کنم؟ نمی‌دانم. 

سعی می‌کنم با آن‌ها کنار بیایم. ببینم حرف حسابشان چیست. ببینم می‌توانم قانعشان کنم یا نه.

چرا؟ (باز هم هذیان)

اگر کسی از من بپرسد چرا، می‌گویم که نمی‌دانم. اما شاید می‌دانم؛ فقط نمی‌خواهم باور کنم. چه چیز را؟ همه چیز را. همه چیز را.

بله من خسته‌ام. بله من حالم خوب نیست. ولی نمی‌دانم چرا. و می‌ترسم از روزی که آدم‌های اطرافم از خوب نبودن من خسته بشوند. می‌ترسم از روزی که آن‌ها هم مثل خود من، از من خسته بشوند. 

خسته شده‌ام از این همه حس منفی، از این همه احساس بی‌اهمیت بودن، از این همه حس به‌دردنخور و سربار بودن. نمی‌دانم همه این‌ها از کجا می‌آیند. شاید هم می‌دانم. من یک آدم مزخرف هستم. این را جدا می‌گویم. شاید همه این حس‌ها را به این خاطر می‌گیرم که نمی‌توانم خودم را تحمل کنم. شاید هم به خاطر این است که فکر می‌کنم بقیه نمی‌توانند مرا تحمل کنند. 

تمام تلاشم را کردم؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم خسته‌ام. نیاز دارم بی‌پروا گریه کنم. برای چه؟ برای خودم. نیاز دارم آسیب‌پذیر بودنم را تا سر حد مرگ نشان بدهم. نیاز دارم به همه بگویم چقدر من آدم معمولیِ مزخرفی هستم. نیاز دارم یک نفر مرا مثل یک بچه بغل کند و بگذارد گریه کنم.

چرا فکر می‌کنم مزخرفم؟ چون حالم بد است. چرا حالم بد است؟ چون فکر می‌کنم مزخرفم. پس این چرخه قرار است از کجا شکسته شود؟ نمی‌دانم. رقت انگیز است. 

هذیان‌گویی

احساس بی‌مصرفی کردن، دردناک است. خیلی هم دردناک است. "تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی؟" هیچ. من هیچ ندارم.

گاهی از خودم می‌پرسم مگر دیگران در منِ معمولیِ بی‌مصرف چه می‌بینند؟ نمی‌دانم.

آدم معمولی بودن آنقدرها هم بد نیست. ولی باعث می‌شود آدم گاهی احساس کند لیاقت چیزی را ندارد. و همین دردناک‌ترش می‌کند. 

"چه فایده‌ای دارد اگر بدانی آخر داستان چیست؟"

۲ نظر

روزی که باید می‌مردم.

شاید بهتر باشد این متن را نخوانید. احتمالا حس بدی از خواندن آن بگیرید.

عنوان ندارد.

اخیرا به خیلی چیزها فکر کرده‌ام. گذر زمان برایم بی‌معنا شده. صداها بقیه، صدای خودم، همه انگار چندین سال نوری از من فاصله دارند. فکر می‌کنم نوشتن حالم را بهتر کند. شاید بهتر باشد بنویسم و بنویسم و بنویسم. شاید بهتر باشد حرف نزنم. چقدر هیجان انگیز است که بی‌نهایت گزینه وجود دارد و ما از بین آن‌ها انتخاب می‌کنیم که چطور زندگی کنیم. اگر نمی‌فهمید جملاتم چه ربطی به هم دارند، اشکالی ندارد. خودم هم نمی‌فهمم. دارم سعی می‌کنم آن‌ها را از سرم بیرون بریزم. فقط همین.

می‌دانید، شاید بهتر باشد هیچکاری نکنم. فقط گذر زمان را تماشا کنم. شاید.

۲ نظر

این پست درباره من نیست

آدم‌‌ها موجودات عجیبی هستند. بله واقعا همینطور است. به عنوان مثال این عجیب است که من دوست ندارم بنویسم، اما دارم مینویسم. اما کسی که مرا مجبور نکرده، پس چرا دارم می‌نویسم؟ یعنی دارم این کار را با میل خودم انجام می‌دهم؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم. نمی‌دانم. چقدر این واژه را دوست دارم. البته از آن متنفر هم هستم. بله، آدم‌ها موجودات عجیبی هستند. 

اما عجیب نسبت به چه چیز؟ شاید اصلا عجیب بودن نسبی نباشد. نمی‌دانم. بله همانطور که می‌بینید، دارم با خودم بحث می‌کنم. بله، آدم‌ها موجودات عجیبی هستند.

گاهی اوقات دلیل یکسری از رفتارهایم را درک نمی‌کنم. اما، شاید درک می‌کنم و نمی‌خواهم قبول کنم که درک می‌کنم؟ یعنی از اینکه دلیل آن را قبول کنم اجتناب می‌کنم. یعنی از بخش‌هایی از خودم اجتناب می‌کنم. بله، آدم‌ها موجودات عجیبی هستند.

این پست درباره من نیست. اما شاید هم هست؟ نمی‌دانم. شاید باشد، شاید هم نباشد؛ در هر صورت، آدم‌ها موجودات عجیبی هستند.


نمی‌توانم این بیت سعدی را از ذهنم بیرون کنم:

همه مرغان خلاص از بند خواهند // من از قیدت نمی‌‌خواهم رهایی

تماشا کن

گاهی اوقات باید فقط یک گوشه بنشینیم، و گذر احساسات را تماشا کنیم؛ فقط تماشا کنیم.

با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی // ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما

۱ نظر

گفتم فراموشم مکن

گفتم فراموشم مکن // گفتا تو در یادی مگر؟


چند لحظه پیش داشتم به این فکر می‌کردم که چرا گاهی یک بیت، خیلی رندم طور، وارد ذهنم می‌شود و بیرون نمی‌رود. چند جواب مختلف به ذهنم رسید. اول اینکه این بیت‌ها، نوعی مکانیزم دفاعی هستند؛ مرا از چیزی حفظ می‌کنند. از چه چیز؟ ناملایمات، افکار ناخوشایند و چیزهایی از این قبیل. و نظر دوم، اینکه این بیت‌ها از ناخودآگاه من سرچشمه می‌گیرند، چیزی را که در ناخودآگاهم به آن فکر نمی‌کنم، به سطح خودآگاهم می‌آورد: افکاری که عمدا به آنها فکر نمی‌کنم، یا آن‌هایی که ناخودآگاه سرکوب شده‌اند. این چند وقت، شعر‌های رندم، خیلی بیشتر از قبل پیدایشان می‌شود. قبلا یک بیت بود، که می‌آمد و می‌رفت. و شاید آن موقع صرفا ذهنم در حال حلاجی ورودی‌های بوده که در طول روز دریافت کرده. اما الان، خیلی بیشتر است. مدام، شعرهای مختلف، سروکله‌شان پیدا می‌شود. شاید بیش از حد حساس شده‌ام اما حس می‌کنم ماجرا به آن سادگی که به نظر می‌آید نیست. 


پ.ن. و مانند یک ققنوس از خاکستر خویش، متولد شدم.

۱ نظر

ندانم که چه درمان سازم

ترکیب نوش و نیش، این است زندگی؛

ساده و پیچده، این است زندگی؛

جمع اضداد، این است زندگی.


ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب // که همه شب در چشمست به فکرت بازم

گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی // درد عشقست ندانم که چه درمان سازم