کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۳ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

خشت سوم: هدر دادن وقت

فکر نمی‌کنم انسانی روی زمین موجود باشه که وقتی باهاش درباره تلف کردن وقت حرف میزنم نفهمه چی میگم. درسته پدیده رایجیه، اما به شدت آزار دهنده هست. گاهی اوقات نمی‌فهمی چطور یک روز رو می‌گذرونی، و تا به خودت میای می‌بینی باید منتظر فردا باشی. البته من به هرچیزی هدر دادن وقت نمیگم. یه نقل قولی بود، نمیدونم از کی، که میگفت:

‌Time you enjoy wasting was not wasted.

خیلی کارا میکنم که شاید خیلی مفید به نظر نرسه. مثلا خیلی با دوستام حرف میزنم. این زمان به وضوح صرف کارهایی نشده که برای من فایده‌ی مستقیم داشته باشه. ولی همین که از این کارها با تمام وجود لذت میبرم برام کافیه. 

اما یه سری وقتا هست، که از هدر دادن وقت لذت نمی‌برم؛ اینجا رو میخوام حذف کنم. شاید بشه بجای این زمان، کارهای مفید بکنم. مثلا کتاب بخونم، پادکست گوش بدم یا هم اینکه درس بخونم! بله من درس هم دارم! خوبه که هر چند وقت اینو به خودم یادآوری کنم!

نمیخوام یه شبه پربازده بشم. یه جمله‌ای توی کتاب ادبیات دبیرستان بود، که میگفت هر که از هرجا هست یک گام فراتر آید. منم میخوام همین کار رو بکنم. از جایی که هستم، یک درصد بهتر بشم. همین!

خشت دوم: آیا تو چنان که می‌نمایی هستی؟

چند وقت پیش، توی بیوی یه نفر، یه جمله‌ای خوندم که حقیقتا ذهن منو درگیر خودش کرده:

 «آیا تو چنان که می‌نمایی هستی؟»

واقعا جمله‌ی قابل تاملی هست. آیا من آنچه نشون میدم هستم؟ یا منِ واقعی چیزی غیر از اینه؟ من واقعی چی هست اصلا؟ واقعا نمیدونم باید چه جوابی به این سوالا بدم. یه زمانی این نظر رو داشتم که اگه آدمی به مدت طولانی به یک چیزی تظاهر کنه، اون چیز جزئی از هویتش میشه. اما الآن نمیدونم. گاهی آدم‌ها سال‌ها یک کاری رو انجام میدن و یه روز به خودشون میان و میگن این اون چیزی نیست که من هستم. از کجا میفهمیم چی هستیم و چی نیستیم؟ باور قلبی؟ ندای درونی؟ خب مگه اینها همواره حقیقت رو نشون میدن؟ البته یجور دیگه هم میشه به این جمله نگاه کرد. گاهی آدما خودشون رو سرکوب میکنن. به چهره واقعیشون نقاب میزنن، تا اون کسی که خودشون فکر میکنن هستن رو پنهان کنن.

دارم به این فکر میکنم که شاید واقعا هیچ چیزی به اسم منِ واقعی وجود نداره. من میتونم هرچیزی باشم؛ خشمگین، آروم، مهربون، بی‌رحم.اما در نهایت، تنها چیزی که میتونم با اطمینان بگم اینه که نمیدونم. و واقعا فکر میکنم این از اون چیزا هست که هیچ جوابی براش وجود نداره. باید با اینکه نمیدونم کنار بیام.

خشت اول

بالاخره تونستم خودم رو راضی کنم که یه ویلاگ بزنم. خیلی با خودم کلنجار رفتم، اما دست آخر دیدم که امتحانش ضرری نداره. تهش اینه که پشیمون میشم و دیگه ادامه نمیدم. در واقع دلیل اصلی که دارم اینجا مینویسم، اینه که ذهنم رو از افکاری که هر لحظه بهش هجوم میارن خالی کنم. قرار نیست اینجا اتفاق خاصی بیفته. منظورم اینه که هدف خاص دیگه‌ای ندارم از ایجاد این وبلاگ. میدونم یکم عجیب هم هست که توی دوره زمونه‌ای که همه چیز حول محور پیام‌های سریع می‌چرخه، وبلاگ نوشتن چندان توجهی رو جلب نمی‌کنه. اما چیزی که می‌خوام همینجا به خودم یادآوری کنم اینه که من اینجا دنبال جلب توجه نیستم. اومدم تا آسیب پذیری خودم رو با خودم و چند نفری که احتمالا حوصله این رو دارن که یه متن طولانی بخونن به اشتراک بذارم. میخوام خودم رو مجبور کنم که هر دو سه روزی، هرچی توی سرم می‌گذره رو اینجا خالی کنم. حالا باید دید چی پیش میاد. امیدوارم در نهایت، از این کاری که در حال انجامش هستم راضی باشم.

۳ نظر