شاید بهتر باشد این متن را نخوانید. احتمالا حس بدی از خواندن آن بگیرید.
شاید بهتر باشد این متن را نخوانید. احتمالا حس بدی از خواندن آن بگیرید.
اخیرا داشتم به این فکر میکردم که چه وقتی انسان احساس کافی بودن میکند؛ به این معنا که میفهمد تمامیت وجودش، توسط بقیه پذیرفته شده است. در نهایت به این نتیجه رسیدم که حتی یک نفر هم کافیست؛ یعنی فقط کافیست یک نفر شما را دوست داشته باشد، تا شما احساس کافی بودن بکنید.
اما این دوست داشتن، با دوست داشتنهای دیگر فرق میکند. شما باید احساس تعلق هم بکنید. بدانید که برای حداقل یک نفر، حقیقتا «ارزش» دارید و آن ارزش، نه به خاطر پیوند خونیتان با آن آدم، که به خاطر ویژگیهایتان باشد.
قدیمترها فکر میکردم که کافیست انسان خودش را واقعا دوست داشته باشد؛ آنگاه دیگر نیازی به اینکه بقیه او را دوست بدارند نخواهد داشت. اما حالا فکر میکنم دوست داشتنِ خود، مقدمه دوست داشته شدن توسط دیگران است. کسی که خودش را دوست نداشته باشد، ناخودآگاه به بقیه اجازه نمیدهد او را دوست داشته باشند.
اما رسالت دوستی چیست؟ میدانم میشود این سوال را از دیدگاه علمی جواب داد (و جوابهای بسیار منطقی و درستی هستند)؛ ولی چیزی که به دوستی معنا میدهد چیست؟ فکر میکنم جواب این سوال، «رشد کردن» باشد. دوستها، غیر مستقیم یا مستقیم، به ما کمک میکنند در یک جهت خاص (خوب یا بد) رشد کنیم (این که میگویم در یک جهت خاص، یعنی اینکه این رشد، رضایت فرد را تضمین نمیکند، اما حتما رخ میدهد). حال دوست خوب کسی است که به ما کمک میکند آدم بهتری باشیم. یا به عبارتی، بهتر زندگی کنیم.
هرچیزی در زندگی، روزی نابود میشود (تا به حال به واژه «نابود» دقت کردهاید؟ واژه زیبایی نیست؟)، دوستی هم مستثنی نیست. اما تمام شدن دوستی برای همه یکسان نیست. یک عده دوستشان را به علت مرگ از دست میدهند، یک عده به علت دوری، یک عده به خاطر اینکه دیگر یکی از آنها نمیخواد دوستی را حفظ کند. اما خروجی همه اینها یکسان نیست. فرق میکند که یک دوستی چگونه تمام شود.
به آدمهایی که دوستهای «دو رقمی-ساله» دارند حسودیام میشود (مثلا دوستی ۳۰ ساله!). اینکه بتوانید ۳۰ سال کنار هم بمانید، چیز شگفتانگیزی است؛ آدمی که نه با او در یک خانه زندگی میکنید و نه جزو بستگان شماست.
اینکه دوستیهای خوب تمام میشوند، عمیقا ناراحتکننده است. گاهی اوقات هم کاری از دست ما برنمیآید. فقط باید تا وقتی که میتوانیم، همدیگر را در آغوش بگیریم :)
احساس میکردم نیاز دارم درباره دوستی بیشتر بنویسم (و در نتیجه بیشتر فکر کنم). این شد که سه پست اخیر را نوشتم. این یکی، آخریشان بود. فکر میکنم که این بیت حسن ختام خوبیست:
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی // دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
برای بیشتر انسانها سخت است سختی و رنج کشیدن دیگران را ببینند؛ انگار ما هم از رنج کشیدن آنها، درد میکشیم. هرچه که یک آدم به شما نزدیکتر و صمیمیتر باشد، این درد بیشتر میشود. در پست قبلی، متنی را گذاشته بودم که ۱۲ سطح دوستی را معرفی میکرد. حال چیزی که میخواهم بگویم این است که به نظر من، از سطح ۷ به بعد، غم و ناراحتی دوست، طوری شما را ناراحت میکند که انگار غم خودتان است.
این از عجیبترین ویژگیهای انسان است. چرا باید برای یک نفر دیگر اینقدر رنج بکشیم؟ چرا این اتفاق میافتد؟ نمیدانم چرا. شاید دوستی، و البته عشق، باعث «یکی شدن» و «وحدت» میشوند؛ بخشهایی از وجودمان را با هم به اشتراک میگذاریم، و برای همین است که از درد یکدیگر رنج میکشیم.
یکی را به زندان درش دوستان // کجا ماندش عیش در بوستان؟
(فکر میکنم معنی کردن این بیت ممکن است کمی دشوار باشد.
اگر دوستان یکی در زندان باشند، کجا برایش عیشی در بوستان میماند؟)
چندوقت پیش متنی را درباره سطوح دوستی خواندم، که به نظرم بسیار تاملبرانگیز بود:
اخیرا به خیلی چیزها فکر کردهام. گذر زمان برایم بیمعنا شده. صداها بقیه، صدای خودم، همه انگار چندین سال نوری از من فاصله دارند. فکر میکنم نوشتن حالم را بهتر کند. شاید بهتر باشد بنویسم و بنویسم و بنویسم. شاید بهتر باشد حرف نزنم. چقدر هیجان انگیز است که بینهایت گزینه وجود دارد و ما از بین آنها انتخاب میکنیم که چطور زندگی کنیم. اگر نمیفهمید جملاتم چه ربطی به هم دارند، اشکالی ندارد. خودم هم نمیفهمم. دارم سعی میکنم آنها را از سرم بیرون بریزم. فقط همین.
میدانید، شاید بهتر باشد هیچکاری نکنم. فقط گذر زمان را تماشا کنم. شاید.
آدمها موجودات عجیبی هستند. بله واقعا همینطور است. به عنوان مثال این عجیب است که من دوست ندارم بنویسم، اما دارم مینویسم. اما کسی که مرا مجبور نکرده، پس چرا دارم مینویسم؟ یعنی دارم این کار را با میل خودم انجام میدهم؟ نمیدانم. نمیدانم. نمیدانم. چقدر این واژه را دوست دارم. البته از آن متنفر هم هستم. بله، آدمها موجودات عجیبی هستند.
اما عجیب نسبت به چه چیز؟ شاید اصلا عجیب بودن نسبی نباشد. نمیدانم. بله همانطور که میبینید، دارم با خودم بحث میکنم. بله، آدمها موجودات عجیبی هستند.
گاهی اوقات دلیل یکسری از رفتارهایم را درک نمیکنم. اما، شاید درک میکنم و نمیخواهم قبول کنم که درک میکنم؟ یعنی از اینکه دلیل آن را قبول کنم اجتناب میکنم. یعنی از بخشهایی از خودم اجتناب میکنم. بله، آدمها موجودات عجیبی هستند.
این پست درباره من نیست. اما شاید هم هست؟ نمیدانم. شاید باشد، شاید هم نباشد؛ در هر صورت، آدمها موجودات عجیبی هستند.
نمیتوانم این بیت سعدی را از ذهنم بیرون کنم:
همه مرغان خلاص از بند خواهند // من از قیدت نمیخواهم رهایی
گاهی اوقات باید فقط یک گوشه بنشینیم، و گذر احساسات را تماشا کنیم؛ فقط تماشا کنیم.
با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی // ما خود شکستهایم چه باشد شکست ما
بعد از مقداری پیاده روی، بالاخره متوجه شدم که چه چیزی مرا از درون آزرده میکرد: من برای خودم ارزشی قائل نبودم.
متوجه شدم که افکار منفی خیلی زیادی درباره خودم در ذهنم پرسه میزنند. "تو کافی نیستی"، "به اندازه کافی خوب نیستی"، "رقت انگیز هستی".
دلیل آزردگیام همین بود؛ اینکه از درون میسوختم. یا بهتر بگویم، از درون خودم را میسوزاندم. میخواستم باور کنم که من یک انسان مزخرف و بهدرد نخور هستم. اما الآن، که این کلمات را مینویسم، عمیقا به این باور رسیدهام که من هم یکی هستم مانند بقیه؛ نه خیلی خوب، نه خیلی بد. دلیلی ندارد بگویم از بقیه آدمها خیلی بدتر هستم. اصلا "خوب" و "بد" برای انسان چه معنایی دارد؟ هرچه که هستم، یکی هستم مانند همین آدمهایی که از کنارم رد میشوند.
میخواهم این بار رنج را زمین بگذارم؛ از همین الان، و با پایان همین جمله.
شاید هم نه. چه کسی میداند که چه کاری درست است و چه کاری اشتباه.
میخواهم بار احساس گناهم را زمین بگذارم. میخواهم رها کنم. شاید باید سکوت کنم. یک مدت خیلی زیاد.
گریه بس است.
تو را نادیدن ما غم نباشد // که در خیلت به از ما کم نباشد
چون سعدی صد هزار بلبل // گلزار رخ تو را غزل گوی
با احساساتی مواجه شدم، که وجود آنها را در خودم دوست نداشتم. میخواستم مثل همیشه، به خودم بگویم که باید بفهمم چرا ظاهر شدهاند و هدفشان چیست تا بتوانم از شرشان خلاص شوم. اما این دفعه، جرقهای در ذهنم شکل گرفت؛ شاید دارم راه را اشتباه میروم. وگرنه، چرا این احساسات، مدام تکرار میشوند؟
چیزی به ذهنم رسید؛ اینکه یک مرحله را جا انداختهام: باید حضور این احساسات را به رسمیت میپذیرفتم. باید کامل متوجه میشدم که چه هستند. باید آنها را کاملا «حس» میکردم. متوجه شدم که قبل از این، به آن احساسات، اجازه وجود نمیدادم. شاید بتوان گفت، خودم را درک نمیکردم! اما حالا میخواهم آنها را، آن چیزهایی را که مدام ازشان فرار میکنم، در آغوش بگیرم. میخواهم ابتدا، آنها را کاملا حس کنم، و بعد تصمیم بگیرم که میخواهم با آنها چکار کنم.
تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست // ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر میشود
- سعدی