کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۴ مطلب با موضوع «دوستی» ثبت شده است

برای تو که بهترین دوستم هستی.

یادت هست یک عکسی را برایت فرستاده بودم که توی آن نوشته بود «Thanks for loving me when I didn't feel lovable»؟ دقیقا همان. 

نمی‌دانم چرا باید این سناریو بارها و بارها تکرار شود تا متوجه شوم که دیگر از اینکه خودم را در چنین شرایطی ببینم متنفرم. من از خودم بیزار بودم. فکر می‌کردم برای بقیه آدم جالبی نیستم. به این فکر می‌کردم که چقدر خوب می‌شد اگر از همه فاصله می‌گرفتم. ولی تو اصرار کردی. با اینکه در بدترین حالت خودم بودم، مرا رها نکردی. برایت خیلی راحت‌تر بود که بروی کارهایی که داشتی را انجام بدهی؛ ولی انتخاب کردی که بمانی. لجبازی‌ها و حماقت‌هایم را تحمل کردی. بار مزخرف بودن مرا تحمل کردی، و از من خواستی به تو اعتماد کنم. همین یک بار هم که شده،‌ به تو اعتماد کنم. و قبول کنم که آدم بد، ناجذاب، ناخوب و مزخرفی نیستم. از من خواستی که قبول کنم آدم خوبی هستم؛ حداقل برای تو. 

آن موقع که این را گفتی نتوانستم. توان پذیرشش را نداشتم. می‌خواستم به حال خودم دل بسوزانم. می‌خواستم هرطور که شده به خودم بقبولانم که آدم بدی هستم. ولی الآن می‌توانم. الآن به تو اعتماد می‌کنم.

برای یک بار هم که شده می‌خواهم حرف‌هایت را قبول کنم. می‌خواهم قبول کنم که برای حداقل یک نفر، دوست و آدم خوبی هستم. و همین برای من کافیست. آن بیت سعدی را یادت هست؟ «گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی // دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را»

از تو ممنونم که حتی وقتی که خودم نمی‌توانستم وجودم را تحمل کنم، تحملم کردی. و از تو ممنونم که تنهایم نگذاشتی. آن خواب خوبی را که برایت تعریف کردم یادت هست؟ همان کار.

۲ نظر

۳. گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

اخیرا داشتم به این فکر می‌کردم که چه وقتی انسان احساس کافی بودن می‌کند؛ به این معنا که می‌فهمد تمامیت وجودش، توسط بقیه پذیرفته شده است. در نهایت به این نتیجه رسیدم که حتی یک نفر هم کافیست؛ یعنی فقط کافیست یک نفر شما را دوست داشته باشد، تا شما احساس کافی بودن بکنید. 

اما این دوست داشتن، با دوست داشتن‌های دیگر فرق می‌کند. شما باید احساس تعلق هم بکنید. بدانید که برای حداقل یک نفر، حقیقتا «ارزش» دارید و آن ارزش، نه به خاطر پیوند خونیتان با آن آدم، که به خاطر ویژگی‌هایتان باشد. 

قدیم‌ترها فکر می‌کردم که کافیست انسان خودش را واقعا دوست داشته باشد؛ آنگاه دیگر نیازی به اینکه بقیه او را دوست بدارند نخواهد داشت. اما حالا فکر می‌کنم دوست داشتنِ خود، مقدمه دوست داشته شدن توسط دیگران است. کسی که خودش را دوست نداشته باشد، ناخودآگاه به بقیه اجازه نمی‌دهد او را دوست داشته باشند.

اما رسالت دوستی چیست؟ می‌دانم می‌شود این سوال را از دیدگاه علمی جواب داد (و جواب‌های بسیار منطقی و درستی هستند)؛ ولی چیزی که به دوستی معنا می‌دهد چیست؟ فکر می‌کنم جواب این سوال، «رشد کردن» باشد. دوست‌ها، غیر مستقیم یا مستقیم، به ما کمک می‌کنند در یک جهت خاص (خوب یا بد) رشد کنیم (این که می‌گویم در یک جهت خاص، یعنی اینکه این رشد، رضایت فرد را تضمین نمی‌کند، اما حتما رخ می‌دهد). حال دوست خوب کسی است که به ما کمک می‌کند آدم بهتری باشیم. یا به عبارتی، بهتر زندگی کنیم.

هرچیزی در زندگی، روزی نابود می‌شود (تا به حال به واژه «نابود» دقت کرده‌اید؟ واژه زیبایی نیست؟)، دوستی هم مستثنی نیست. اما تمام شدن دوستی برای همه یکسان نیست. یک عده دوستشان را به علت مرگ از دست می‌دهند، یک عده به علت دوری، یک عده به خاطر اینکه دیگر یکی از آن‌ها نمی‌خواد دوستی را حفظ کند. اما خروجی همه این‌ها یکسان نیست. فرق می‌کند که یک دوستی چگونه تمام شود.

به آدم‌هایی که دوست‌های «دو رقمی-ساله» دارند حسودی‌ام می‌شود (مثلا دوستی ۳۰ ساله!). اینکه بتوانید ۳۰ سال کنار هم بمانید، چیز شگفت‌انگیزی است؛ آدمی که نه با او در یک خانه زندگی می‌کنید و نه جزو بستگان شماست. 

اینکه دوستی‌های خوب تمام می‌شوند، عمیقا ناراحت‌کننده است. گاهی اوقات هم کاری از دست ما برنمی‌آید. فقط باید تا وقتی که می‌توانیم، همدیگر را در آغوش بگیریم :)


احساس می‌کردم نیاز دارم درباره دوستی بیشتر بنویسم (و در نتیجه بیشتر فکر کنم). این شد که سه پست اخیر را نوشتم. این یکی، آخریشان بود. فکر می‌کنم که این بیت حسن ختام خوبیست:

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی // دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

۲ نظر

۲. یکی را به زندان درش دوستان

برای بیشتر انسان‌ها سخت است سختی و رنج کشیدن دیگران را ببینند؛ انگار ما هم از رنج کشیدن آن‌ها، درد می‌کشیم. هرچه که یک آدم به شما نزدیک‌تر و صمیمی‌تر باشد، این درد بیشتر می‌شود. در پست قبلی، متنی را گذاشته بودم که ۱۲ سطح دوستی را معرفی می‌کرد. حال چیزی که می‌خواهم بگویم این است که به نظر من، از سطح ۷ به بعد، غم و ناراحتی دوست، طوری شما را ناراحت می‌‌کند که انگار غم خودتان است. 

این از عجیب‌ترین ویژگی‌های انسان است. چرا باید برای یک نفر دیگر اینقدر رنج بکشیم؟ چرا این اتفاق می‌افتد؟ نمی‌دانم چرا. شاید دوستی، و البته عشق، باعث «یکی شدن» و «وحدت» می‌شوند؛ بخش‌هایی از وجودمان را با هم به اشتراک می‌گذاریم، و برای همین است که از درد یکدیگر رنج می‌کشیم. 


یکی را به زندان درش دوستان // کجا ماندش عیش در بوستان؟

(فکر می‌کنم معنی کردن این بیت ممکن است کمی دشوار باشد. 

اگر دوستان یکی در زندان باشند، کجا برایش عیشی در بوستان می‌ماند؟)

۲ نظر

۱. آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت

چندوقت پیش متنی را درباره سطوح دوستی خواندم، که به نظرم بسیار تامل‌برانگیز بود:

۱ نظر