کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۱۲ مطلب با موضوع «سعدی» ثبت شده است

در باب اصالت و تقلید

در خاتمه‌ی گلستان، سعدی می‌نویسد:

«تمام شد کتاب گلستان والله المستعان به توفیق باری عزّ اسمه. در این جمله چنان که رسم مؤلفان است، از شعر متقدمان به طریق استعارت تلفیقی نرفت.

کهن خرقهٔ خویش پیراستن // به از جامهٔ عاریت خواستن».


همه انسان‌ها در ابتدای زندگیشان، با استفاده از تقلید ضروری‌ترین اجزای ارتباط انسانی را یاد می‌گیرند: حرف زدن، راه رفتن، احتمالا بعضی از حرکات بدن و یک سری چیزهای دیگر. تقلید کردن از همان اوایل زندگی‌هایمان، نقش بسیار مهمی در شکلگیری شخصیتمان دارد.

اما هرچه بزرگ‌تر می‌شویم، و هویتمان گسترده‌تر می‌شود، مفهوم اصالت برایمان پررنگ‌تر و پرارزش‌تر می‌شود: معمولا آدم‌هایی را جذاب می‌دانیم که به اصطلاح، خودشان هستند. یا به بیانی دیگر، ادای چیزی را در نمی‌آورند. البته ارزش این ادا درآوردن و تقلید کردن را نادیده نمی‌گیرم. خیلی از افکار و رفتارهایی که ما داریم را، از آدم‌های اطرافمان (که این «اطراف» فقط فیزیکی نیست. آدم‌های فیلم‌ها و کتاب‌ها هم شامل آن می‌شوند) به عاریه می‌گیریم، و آن‌ها را به جزوی از وجود خود تبدیل می‌کنیم. تقلید شاید حتی ضروری باشد؛‌ اما نه همیشه، و نه در مقدار زیاد. 

ممکن است که از حرفم این برداشت شود که اصالت یعنی تفاوت داشتن با بقیه. ولی اصالت مفهومی فراتر از این حرف‌هاست؛ اصالت یعنی تظاهر به بودن چیزی نکنی، صرفا به این دلیل که آن چیز را در اطرافت دیده‌ای. آدم نباید برای تفاوت داشتن با بقیه، له له بزند. لازم نیست سعی کنید متفاوت باشید؛ همین الآن هستید. 

بارها شده که متوجه شده‌ام بعضی دوستانم، تکه کلام‌ها یا نحوه صحبت کردن یک عده دیگر از دوستانم را تقلید می‌کنند. البته که آن گروهی که اول از آن کلمه استفاده کردند، صاحب آن نیستند؛ ولی همین تقلید کردن، باعث می‌شود که آن کلمه، جذابیت خود را از دست بدهد. حداقل برای من اینطور است.

نمی‌گویم ثابت بمانیم؛ تغییر کردن جزوی از طبیعت ماست. اما تقلید صرف هم جواب نمی‌دهد. باید علاوه بر تقلید، ذره‌ای از هویت خودمان را هم وارد آن چیز تقلید شده کنیم (اگر ممکن باشد). 

این‌ها را که می‌نوشتم یاد این افتادم که خیلی‌ها سعی کردند از گلستان سعدی تقلید کنند؛ آثار خوبی هم نوشتند بعضی‌ها، اما اقبال گلستان را نداشتند. چرا؟ چون دیگر کارشان اصل نبود؛ کپی بود.

۳. گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

اخیرا داشتم به این فکر می‌کردم که چه وقتی انسان احساس کافی بودن می‌کند؛ به این معنا که می‌فهمد تمامیت وجودش، توسط بقیه پذیرفته شده است. در نهایت به این نتیجه رسیدم که حتی یک نفر هم کافیست؛ یعنی فقط کافیست یک نفر شما را دوست داشته باشد، تا شما احساس کافی بودن بکنید. 

اما این دوست داشتن، با دوست داشتن‌های دیگر فرق می‌کند. شما باید احساس تعلق هم بکنید. بدانید که برای حداقل یک نفر، حقیقتا «ارزش» دارید و آن ارزش، نه به خاطر پیوند خونیتان با آن آدم، که به خاطر ویژگی‌هایتان باشد. 

قدیم‌ترها فکر می‌کردم که کافیست انسان خودش را واقعا دوست داشته باشد؛ آنگاه دیگر نیازی به اینکه بقیه او را دوست بدارند نخواهد داشت. اما حالا فکر می‌کنم دوست داشتنِ خود، مقدمه دوست داشته شدن توسط دیگران است. کسی که خودش را دوست نداشته باشد، ناخودآگاه به بقیه اجازه نمی‌دهد او را دوست داشته باشند.

اما رسالت دوستی چیست؟ می‌دانم می‌شود این سوال را از دیدگاه علمی جواب داد (و جواب‌های بسیار منطقی و درستی هستند)؛ ولی چیزی که به دوستی معنا می‌دهد چیست؟ فکر می‌کنم جواب این سوال، «رشد کردن» باشد. دوست‌ها، غیر مستقیم یا مستقیم، به ما کمک می‌کنند در یک جهت خاص (خوب یا بد) رشد کنیم (این که می‌گویم در یک جهت خاص، یعنی اینکه این رشد، رضایت فرد را تضمین نمی‌کند، اما حتما رخ می‌دهد). حال دوست خوب کسی است که به ما کمک می‌کند آدم بهتری باشیم. یا به عبارتی، بهتر زندگی کنیم.

هرچیزی در زندگی، روزی نابود می‌شود (تا به حال به واژه «نابود» دقت کرده‌اید؟ واژه زیبایی نیست؟)، دوستی هم مستثنی نیست. اما تمام شدن دوستی برای همه یکسان نیست. یک عده دوستشان را به علت مرگ از دست می‌دهند، یک عده به علت دوری، یک عده به خاطر اینکه دیگر یکی از آن‌ها نمی‌خواد دوستی را حفظ کند. اما خروجی همه این‌ها یکسان نیست. فرق می‌کند که یک دوستی چگونه تمام شود.

به آدم‌هایی که دوست‌های «دو رقمی-ساله» دارند حسودی‌ام می‌شود (مثلا دوستی ۳۰ ساله!). اینکه بتوانید ۳۰ سال کنار هم بمانید، چیز شگفت‌انگیزی است؛ آدمی که نه با او در یک خانه زندگی می‌کنید و نه جزو بستگان شماست. 

اینکه دوستی‌های خوب تمام می‌شوند، عمیقا ناراحت‌کننده است. گاهی اوقات هم کاری از دست ما برنمی‌آید. فقط باید تا وقتی که می‌توانیم، همدیگر را در آغوش بگیریم :)


احساس می‌کردم نیاز دارم درباره دوستی بیشتر بنویسم (و در نتیجه بیشتر فکر کنم). این شد که سه پست اخیر را نوشتم. این یکی، آخریشان بود. فکر می‌کنم که این بیت حسن ختام خوبیست:

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی // دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

۲ نظر

۲. یکی را به زندان درش دوستان

برای بیشتر انسان‌ها سخت است سختی و رنج کشیدن دیگران را ببینند؛ انگار ما هم از رنج کشیدن آن‌ها، درد می‌کشیم. هرچه که یک آدم به شما نزدیک‌تر و صمیمی‌تر باشد، این درد بیشتر می‌شود. در پست قبلی، متنی را گذاشته بودم که ۱۲ سطح دوستی را معرفی می‌کرد. حال چیزی که می‌خواهم بگویم این است که به نظر من، از سطح ۷ به بعد، غم و ناراحتی دوست، طوری شما را ناراحت می‌‌کند که انگار غم خودتان است. 

این از عجیب‌ترین ویژگی‌های انسان است. چرا باید برای یک نفر دیگر اینقدر رنج بکشیم؟ چرا این اتفاق می‌افتد؟ نمی‌دانم چرا. شاید دوستی، و البته عشق، باعث «یکی شدن» و «وحدت» می‌شوند؛ بخش‌هایی از وجودمان را با هم به اشتراک می‌گذاریم، و برای همین است که از درد یکدیگر رنج می‌کشیم. 


یکی را به زندان درش دوستان // کجا ماندش عیش در بوستان؟

(فکر می‌کنم معنی کردن این بیت ممکن است کمی دشوار باشد. 

اگر دوستان یکی در زندان باشند، کجا برایش عیشی در بوستان می‌ماند؟)

۲ نظر

۱. آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت

چندوقت پیش متنی را درباره سطوح دوستی خواندم، که به نظرم بسیار تامل‌برانگیز بود:

۱ نظر

تماشا کن

گاهی اوقات باید فقط یک گوشه بنشینیم، و گذر احساسات را تماشا کنیم؛ فقط تماشا کنیم.

با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی // ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما

۱ نظر

احساسات مطرود

با احساساتی مواجه شدم، که وجود آن‌ها را در خودم دوست نداشتم. می‌خواستم مثل همیشه، به خودم بگویم که باید بفهمم چرا ظاهر شده‌اند و هدفشان چیست تا بتوانم از شرشان خلاص شوم. اما این دفعه، جرقه‌ای در ذهنم شکل گرفت؛ شاید دارم راه را اشتباه می‌روم. وگرنه، چرا این احساسات، مدام تکرار می‌شوند؟

چیزی به ذهنم رسید؛ اینکه یک مرحله را جا انداخته‌ام: باید حضور این احساسات را به رسمیت می‌پذیرفتم. باید کامل متوجه می‌شدم که چه هستند. باید آن‌‌ها را کاملا «حس» می‌کردم. متوجه شدم که قبل از این، به آن احساسات، اجازه وجود نمی‌دادم. شاید بتوان گفت، خودم را درک نمی‌کردم! اما حالا می‌خواهم آن‌ها را، آن چیزهایی را که مدام ازشان فرار می‌کنم، در آغوش بگیرم. می‌خواهم ابتدا، آن‌ها را کاملا حس کنم، و بعد تصمیم بگیرم که می‌خواهم با آن‌ها چکار کنم.


تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست // ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود

- سعدی

۱ نظر

عشق

عشق دانی چیست؟ سلطانی که هرجا خیمه زد

بی‌خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود

سعدی.

ندانم که چه درمان سازم

ترکیب نوش و نیش، این است زندگی؛

ساده و پیچده، این است زندگی؛

جمع اضداد، این است زندگی.


ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب // که همه شب در چشمست به فکرت بازم

گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی // درد عشقست ندانم که چه درمان سازم

 

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

و در زندگی، لحظاتی است که میفهمی نفس می‌کشی. ورود و خروج هوا را به داخل ریه‌هایت احساس می‌کنی. هوا را نفس می‌کشی، هوا را نفس می‌کشی، هوا را نفس می‌کشی، هوا را نفس می‌کشی ...

و در همین لحظات است که ناگهان صدایی از درون می‌گوید: من زنده‌ام.


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند // تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

۳ نظر

عاقبت گرگ‌زاده گرگ شود(؟)

در حکایت شماره چهار از باب اول گلستان سعدی، می‌خوانیم که عده‌ای دزدِ سرِ گردنه، توسط سربازان شاه دستگیر می‌شوند. در بین این دزدها، یک پسر بچه هم هست (پسر رئیس دزدها). پادشاه دستور می‌دهد که همه را بکشند؛ اما یکی از وزرا، به خواهش و التماس می‌افتد که آن پسر را ببخشد، چون هنوز جوان است و به اصطلاح گناه دارد. علی‌رغم مخالفت‌های پادشاه (پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است // تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است)، وزیر با این دلیل که:

 «با بدان یار گشت همسر لوط // خاندان نبوّتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند // پی نیکان گرفت و مردم شد»

پادشاه را راضی می‌کند تا این پسر جوان را نکشد(بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم).

سرتان را درد نیاورم. وزیر تمام زورش را برای تربیت پسر می‌زند. اما پس از دو سال، پسر سردستگی یک عده اراذل و اوباش را به عهده می‌گیرد، و وزیر و پسرانش را می‌کشد و مال و اموالش را به غارت می‌برد.


چرا این‌ها را گفتم؟ برای اینکه می‌خواهم درباره اینکه آیا عاقبت گرگ‌زاده گرگ می‌شود یا نه حرف بزنم. واضح است که یکسری از ویژگی‌های ما، ارثی هستند. آن‌ها را مستقیما از پدر و مادر خود، به علت اینکه خونشان در رگ‌هامان جریان دارد، به ارث می‌بریم. البته، ارث بردن صفر و یکی نیست. یک شاخصی هست به اسم «وراثت‌پذیری» که یک عدد بین صفر و یک به یک ویژگی نسبت می‌دهد و می‌گوید آن ویژگی چقدر مربوط به وراثت است. 

حال با تمام این تفاسیر آیا گرگ‌زاده عاقبت گرگ می‌شود؟ واقعیت این است که خیلی به تربیت بستگی دارد. یک آدم شاید از نظر ژنتیکی، به خشونت متمایل باشد اما با تربیت درست می‌توان او را در مسیری هدایت کرد که آن ویژگی ژنتیکی‌اش منجر به جرم و جنایت نشود.

اما سوال این است که تا کجا؟ تربیت تا کجا می‌تواند ویژگی‌های ژنتیکی ما را مهار کند؟ اینطور که در یک کتابی خوانده بودم، علم می‌گوید که یک محدوده مشخص دارد. تا یک حد خاصی می‌توانید شخصیتتان را تغییر دهید. طبیعتا منظورم این نیست که نمی‌توانید طور دیگری رفتار کنید؛ می‌توانید، عین بازیگر‌ها. اما هیچوقت جزوی از شخصیت شما نخواهد شد. به عنوان مثال اگر کسی که طبع آرامی دارد، تمام زورش را بزند که همواره خشمگین باشد، نمی‌تواند. می‌تواند وانمود کند، اما نمی‌تواند «آدم خشمگینی» باشد. 

اینجاست که خودشناسی اهمیت خاصی پیدا می‌کند. باید خودمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم بگوییم که چه هستیم و چه می‌توانیم باشیم. کار سختیست، و من هم هیچ دستور العملی برای آن سراغ ندارم. فکر می‌کنم خودشناسی یک بینش است؛ کسی نمی‌تواند آن را به شما یاد بدهد. هرکس باید به روش خودش، خودش را بشناسد. و حداقل اینطور که به نظر می‌آید هیچ انتهایی برای آن نیست.