کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

خشم و ترس

خشمگینم. از خیلی چیزها. از چیزهایی که حتی با گفتنشان نیز خشمگین‌تر می‌شوم.

می‌ترسم. از خیلی چیزها. از چیزهایی که حتی با فکر کردن به آن‌ها نیز ترس مرا در خود می‌بلعد.

گاهی اوقات احساس می‌کنم ذهن من، بدن من، تحمل و گنجایش این همه احساسات گوناگون را ندارد. اما هر بار در کمال تعجب، «زنده» بیرون می‌آیم.

و همیشه سوالی که در چنین مواقعی از خودم می‌پرسم این است: چه کنم؟

۳ نظر

و هنگامی که با من حرف می‌زنی، به چشمانم نگاه کن

برایم سخت است که بنویسم. اما می‌نویسم؛ چون ایمان دارم که نوشتن حالم را بهتر می‌کند.


می‌توان ساعت‌ها بی‌وقفه درباره اینکه در مورد یک چیز، رسم و رسوم چه می‌گوید حرف زد. تقریبا در هر شرایطی که باشید، فرهنگ و جامعه، نسخه‌ای از قبل برای آن پیچیده است. خیلی وقت است که به این فکر می‌کنم که یک جای کار می‌لنگد. فرهنگ، در حقیقت یک «کلی‌گویی» خیلی بزرگ است. فرهنگ، آدم‌ها را جداگانه در نظر نمی‌گیرد؛ آن‌ها را در دسته‌های مشخصی قرار می‌دهد، و آنگاه برای آنها نسخه می‌پیچد: مادر، پدر، فرزند، مرد، زن، دانشجو، آدم خوب، آدم بد، دوست، دشمن. اما چرا فکر می‌کنم یک جای کار می‌لنگد؟

 

۱ نظر

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

و در زندگی، لحظاتی است که میفهمی نفس می‌کشی. ورود و خروج هوا را به داخل ریه‌هایت احساس می‌کنی. هوا را نفس می‌کشی، هوا را نفس می‌کشی، هوا را نفس می‌کشی، هوا را نفس می‌کشی ...

و در همین لحظات است که ناگهان صدایی از درون می‌گوید: من زنده‌ام.


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند // تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

۳ نظر

چالش (ده عادت عجیب و غریب من)

همین اول بگم که کلی زور زدم ده تا عادت عجیب از خودم پیدا کنم. اولش یکی دوتا بیشتر به ذهنم نمیرسید :)

۱. به صورت رندم بیت میاد تو ذهنم. یعنی همینطور که ممکنه با یکی حرف بزنم، یه بیت نامربوط (۹۹ درصد اوقات از سعدی) میاد تو ذهنم و میگم.

۲. روی بعضی از بیت‌ها قفلی می‌زنم و اونقدر تکرارشون می‌کنم که بقیه از دستم شاکی میشن. («یه بار دیگه این بیتو بخونی با چنگال چشمتو در میارم»)

۳. بیشتر فیلم‌هایی که نگاه کردم رو با سرعت ۲ دیدم. این شامل فیلم کلاسای دانشگاه هم میشه (که البته با ۳ میبینم معمولا).

۴. این شاید خیلی عجیب نباشه اما بلند بلند با خودم حرف میزنم. فرقی هم نمیکنه کجا باشم.

۵. عادت دارم شب که میشه، گوشی و لپتاپمو ببرم رو حالت ماکسیمم فیلتر نور آبی. برای اطرافیانم خیلی عجیبه و میگن چیزی دیده نمیشه ولی من که راحتم.

۶. گاه و بی‌گاه می‌زنم زیر آواز. گاهی اوقات خیلی جدی، گاهی اوقات هم مسخره بازی. 

۷. روی صدا خیلی حساسم و معمولا هر آهنگی که گوش میدم با صدای خیلی کمه به طوری که بقیه میگن چطوری میشوی. عادت نیست ولی خب دارم زورمو میزنم برسم به ده :))) 

۸. چند وقتی شده که چون موهام بلند شده، بهشون گیره میزنم :) بیرون هم میرم با اون گیره :))

۹. میل وسواس گونه‌ای به تمیزی دارم. حتی صفحه دسکتاپ لپتاپم هم چیز خاصی توش نیست :) همه چی رو مدام مرتب می‌کنم.

۱۰. سیب‌زمینی سرخ‌کرده، چیپس، پفک، نوشابه و چیزهایی از این قبیل رو دوست ندارم و نمی‌خورم. نه که جلوی خودم رو بگیرم. از بچگی خیلی علاقه نداشتم به این چیزا.


میدونم خیلی از چیزایی که گفتم عادت نبود :) به بزرگی خودتون ببخشید. چیزی به ذهنم نمیرسید :)

در پایان هم تشکر می‌کنم از خاکستری، که منو به این چالش دعوت کرد :))

۵ نظر

انسان

مدت خیلی زیادی بود که نمی‌توانستم هیچ‌چیز خاصی بنویسم. همه جمله‌ها، به این توجیه که «خب که چه؟» پاک می‌شدند. الآن هم چیزی عوض نشده. هنوز هم نمی‌توانم چیز خاصی بنویسم. ولی همان «غیرخاص‌ها» را می‌نویسم. 

خیلی از اوقات با خودم فکر می‌کنم که چه کسی هستم. هرگز به جواب خاصی هم نرسیده‌ام. اما تنها جوابی که به ذهنم رسید، علی‌رغم خاص نبودن، بسیار آرامش بخش است: من یک انسان هستم. 

آدم‌ها در نصیحت کردن بقیه خیلی خوب هستند. موقعی که مسئله‌ را از یک زاویه خارجی نگاه می‌کنیم، همه چیز شفاف است. می‌توانی به راه حل فکر کنی. بهشان می‌گویی که خودت هم چنین تجربه‌ای داشته‌ای و درکشان می‌کنی. می‌گویی که همه این‌ها طبیعی است. اما وقتی نوبت به خودمان می‌رسد، سرگشته می‌شویم. راه خروجی پیدا نمی‌کنیم. در جا می‌زنیم. شاید برای همین است که به بقیه نیاز داریم؛ که به ما بگویند مثل آن‌ها و بقیه هستیم. تا در دنیایی که در آن همه محکوم به تنهایی هستیم، بدانیم در این حس تنها نیستیم. تا بدانیم انسان هستیم.

۳ نظر

ببخشید

ببخشید که ناامیدتان کردم.