کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۲۱ مطلب با موضوع «افکار غیرپریشان» ثبت شده است

غمگسار

توی این پست می‌خوام برخلاف عادت مالوف، با زبان محاوره بنویسم :) و بر خلاف این اواخر، این پست درباره حال من نیست.


نمی‌دونم قبلا توی وبلاگ درباره اینکه فکر می‌کنم معنی زندگی چیه نوشتم یا نه؛ ولی به هر حال میگم الآن. از نظر من انسان فقط وقتی در کنار بقیه انسان‌ها هست وجودش معنی میگیره. یعنی انسان فقط در کنار بقیه هست که انسان هست. در انزوای مطلق، چیزی به اسم انسان وجود نداره. در نهایت هم بیشتر کارهایی که می‌کنیم، به خاطر بقیه هست. نه که منظورم این باشه که هر کاری رو می‌کنیم که بقیه خوشحال‌تر بشن؛ منظورم اینه که در نهایت کاری می‌کنیم که تنها نمونیم. یه کاری می‌کنیم که توی اون، بقیه بهمون احترام بذارن. دنبال محبت میریم؛ هم محبت کردن و هم محبت دیدن. خب طبیعیه که یه سری از کارا فقط به خاطر خودمونه. فقط به خاطر لذت بردن یا چیزی از همین قبیل.

اما من فکر می‌کنم آدم‌ها در نهایت حسرت این رو نمی‌خورن که چرا بیشتر لذت‌های انفرادی رو تجربه نکردن. طبق چیزهایی که دیدم،‌ خوندم، و شنیدم، آدما وقتی به مرگ نزدیک می‌شن، بیشتر به خاطر روابط از دست رفته خودشون حسرت می‌خورن. یا حسرت می‌خورن که ای کاش بجای زیاد کار کردن، زمان بیشتری رو با بچه‌های خودشون سپری می‌کردن. انگار هرچی به مرگ نزدیک‌تر میشیم، بیشتر متوجه این میشیم که چه چیزی واقعا مهمه. (اگه شما هم الآن حدود بیست سال یا بیشتر دارین، باید بهتون بگم که به احتمال زیاد، ۲۵ درصد زندگی خودتون رو سپری کردین! خیلی ترسناکه.)

چیزی که شاید همه آدما بهش نیاز دارن، وجود یک غمگساره. کسی که وقتی باهاش حرف میزنیم، احساس بدی بهمون دست نمیده. کسی که حالمون رو بهتر میکنه. کسی که به حرفامون گوش میده. یکی که براش مهم باشه ما وجود داریم. براش مهم باشه که رنج میکشیم. یکی که وقتایی که دوست داشتنی نیستیم هم ما رو دوست داشته باشه. یکی که وقتایی که حتی با خودمون هم قهر میکنیم، پشت در منتظر بمونه.

۳ نظر

Last time I was happy

داشتم به این فکر می‌کردم که ای کاش آهنگساز بودم. آن وقت می‌توانستم این همه چیزی را که درونم انباشته شده است را بیرون بریزم. اگر می‌توانستم آهنگی بسازم، اسمش را می‌گذاشتم «Last time I was happy». 

تقریبا نسبت به همه چیز بی‌حس شده‌ام. بی‌حس‌ترین حالت ممکن. نه خوب نه بد. جایی آن وسط. می‌شود گفت تا حدی برگشته‌ام به چیزی که دو سال پیش بودم. حس عجیبی است. عجیب ولی آشنا. انگار بعد از سال‌ها برگشته باشی خانه پدری‌ات و یاد خاطره‌هایی بیفتی که با آنجا داری. این حس‌ها، این نگاه‌هایی که به خودم و همه چیز می‌کنم، این صدایی که از حنجره‌ام بیرون می‌آید و حتی این میل عجیب به انجام دادن کارهایم مرا یاد آن موقع‌ها می‌اندازد.

حیلی کم‌حرف‌تر شده‌ام. تقریبا باید زور بزنم تا بتوانم حرفی بزنم که درباره ددلاین و چیزهای مربوط به شرایط فیزیکی‌ام نباشد. به سختی می‌توانم از روحیاتم چیزی بگویم. این را همین امروز متوجه شدم. 

از تمام ۷۰۰ و خرده‌ای آهنگی که در اسپاتیفای دارم خسته شده‌ام. یک طوری شده‌است که انگار دنبال چیزی می‌گردم که خودم نمی‌دانم چیست. دنبال یک چیز جدید شاید. ولی نه هر چیز جدیدی.

به شدت درگیر بوده‌ام. دیروز از وقتی بیدار شدم تا تقریبا وقتی که خوابیدم مشغول رسیدگی به کارهایم بودم. خسته نیستم. می‌شود گفت حس خاصی ندارم به این وضع.

الآن واقعا مصداق آن مصرع سعدی هستم که می‌گوید: «غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را». یک همچین بی‌تفاوتی‌ای دارم نسبت به شرایط.

۲ نظر

ای بی‌بصر، من می‌روم؟

این روزها بیشتر از غذا، استرس می‌خورم. استرس کارهایی که هر روز هم به آن‌ها اضافه می‌شود. ۶ ددلاین در یک هفته. واقعا زیباست. و همینطور خیلی دردناک. البته این را در نظر داشته باشید که ۸ تا بود که دوتایش را امروز توانستم انجام بدهم. آنقدر درگیرم که هر لحظه فکرم مشغول این است که بروم سراغ کدام ددلاین. و چه چیزی قضیه را زیباتر می‌کند؟ بله هنوز مهر هم تمام نشده و وضعیت این است! اما زنده بیرون خواهم آمد، و قوی‌تر خواهم شد.

باید برای کنترل اضطرابم کاری بکنم. قبلا برای کنترلش با دوستانم حرف می‌زدم. اما الآن هر یک درگیری‌های خود را دارند. این شد که یک قسمت از ذهنم هم درگیر این موضوع است که چطور این همه اضطراب را به تنهایی کنترل کنم. به نتایج خوبی هم رسیده‌ام. نوشتن اینکه قرار است هر کار را چه موقع انجام بدهم خیلی به کنترل آن کمک می‌کند. گوش دادن به موسیقی هم. «سعدی چو جورش می‌بری، نزدیک او دیگر مرو / ای بی‌بصر من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را». و بله. سعدی هم.

هفته پیش رو احتمالا شلوغ‌ترین هفته‌ی چهار ماه اخیر خواهد بود. تا حدی نگران این هستم که چطور قرار است از پس همه این‌ها بربیایم. وقتی می‌گویم همه این‌ها منظورم فقط درس نیست. چیزهای دیگر هم هست. اما بارهای قبل هم فکر می‌کردم بر نمی‌آیم؛ و بر آمدم. این دفعه هم برخواهم آمد (از نظر منطقی استدلال درستی نیست. اما به قدر کافی آرامش بخش است!).

دارم سعی می‌کنم با اوقاتی که تنها هستم راحت‌تر کنار بیایم. سخت است. حداقل هنوز سخت است. ولی فکر می‌کنم هر روز دارد تحمل خودم برایم راحت‌تر می‌شود. احساس می‌کنم دارم به دورانی برمی‌گردم که تنهاتر بودم. به آن زمان که کسی را نداشتم. الآن دارم، ولی نمی‌توانم خیلی باهاشان حرف بزنم (بالاتر گفتم که درگیرند).

برایش یک پیام فروارد کردم از یک کانال و در کمال تعجب بعد از واکنش به پیام، گفت حس می‌کنم خوب نیستی. بگو چی شده. از او پرسیدم که حال بد را بو می‌کشی؟ و او گفت نه ... شاید به این خاطر است که در طول روز خیلی به تو فکر می‌کنم. :)))). کمی با او حرف زدم. آرامم کرد. چند وقت پیش گفت این که خیلی در طول پیام نمی‌دهد را به حساب بی‌معرفتی‌اش نگذارم. خیلی درگیر است. من می‌دانم که او خیلی درگیر است. و همین است که وقت‌هایی که برای من می‌گذارد، وسط همه درگیری‌ها و مشغله‌هاش، به من احساس مهم بودن می‌دهد. گاهی وقت‌ها هم می‌شود که خیلی دیرتر پیام‌هایم را جواب بدهد. اما می‌دانم اگر به او نیاز داشته باشم، وقتش را خالی خواهد کرد. یک بار نیاز به مشورتش داشتم. به او پیام دادم که هر وقت می‌تواند با من تماس بگیرد. چند دقیقه بعد زنگ زد. سر کار بود. انتظار نداشتم آن موقع زنگ بزند. ولی زد. این برایم عجیب بود که وسط آن همه درس و کار برایم وقت گذاشته است.

و زندگی خالی نیست. :)

پیر شدن

از پیر شدن، و آینده می‌ترسم. یعنی من یک روزی قرار است ۴۰ سالم باشد؟! (با این فرض که زنده بمانم) باورش برایم سخت است. واقعا سخت است. آینده همینطوری‌اش هم ترسناک است، و پیر شدن بدترش می‌کند. 

در یک جلسه مشغول بحث بودم، و خودم را دیدم که دارم می‌گویم انسان دنبال PHD نیست؛ بلکه دنبال نتایجی است که از آن حاصل می‌شود. مثلا پول بیشتر، موقعیت اجتماعی بهتر، احترام بیشتر، دوست‌های بیشتر. همان لحظه از خودم پرسیدم پس برای چه اینقدر دارم می‌دوم؟ به کجا چنین شتابان؟ دارم به کجا می‌روم؟ پس کی قرار است واقعا زندگی کنم؟ کی قرار است واقعا همان موقعی فرا برسد که در حال حاضر به آن «بعدا» می‌گویم؟ اصلا می‌رسد؟

فکر می‌کنم که نمی‌رسد. یعنی هیچوقت «بعدا» نمی‌رسد. باید سعی کنم بین در لحظه زندگی کردن و آینده نگری، تعادل ایجاد کنم. باید زندگی را زندگی کنم. 

۳ نظر

برای تو که بهترین دوستم هستی.

یادت هست یک عکسی را برایت فرستاده بودم که توی آن نوشته بود «Thanks for loving me when I didn't feel lovable»؟ دقیقا همان. 

نمی‌دانم چرا باید این سناریو بارها و بارها تکرار شود تا متوجه شوم که دیگر از اینکه خودم را در چنین شرایطی ببینم متنفرم. من از خودم بیزار بودم. فکر می‌کردم برای بقیه آدم جالبی نیستم. به این فکر می‌کردم که چقدر خوب می‌شد اگر از همه فاصله می‌گرفتم. ولی تو اصرار کردی. با اینکه در بدترین حالت خودم بودم، مرا رها نکردی. برایت خیلی راحت‌تر بود که بروی کارهایی که داشتی را انجام بدهی؛ ولی انتخاب کردی که بمانی. لجبازی‌ها و حماقت‌هایم را تحمل کردی. بار مزخرف بودن مرا تحمل کردی، و از من خواستی به تو اعتماد کنم. همین یک بار هم که شده،‌ به تو اعتماد کنم. و قبول کنم که آدم بد، ناجذاب، ناخوب و مزخرفی نیستم. از من خواستی که قبول کنم آدم خوبی هستم؛ حداقل برای تو. 

آن موقع که این را گفتی نتوانستم. توان پذیرشش را نداشتم. می‌خواستم به حال خودم دل بسوزانم. می‌خواستم هرطور که شده به خودم بقبولانم که آدم بدی هستم. ولی الآن می‌توانم. الآن به تو اعتماد می‌کنم.

برای یک بار هم که شده می‌خواهم حرف‌هایت را قبول کنم. می‌خواهم قبول کنم که برای حداقل یک نفر، دوست و آدم خوبی هستم. و همین برای من کافیست. آن بیت سعدی را یادت هست؟ «گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی // دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را»

از تو ممنونم که حتی وقتی که خودم نمی‌توانستم وجودم را تحمل کنم، تحملم کردی. و از تو ممنونم که تنهایم نگذاشتی. آن خواب خوبی را که برایت تعریف کردم یادت هست؟ همان کار.

۲ نظر

ستاره‌ها

آسمان شب از قدیم الایام برایم آرامش بخش بوده است؛ نه به خاطر زیبایی وصف ناپذیر آن. برعکس؛ زیبایی آن مرا به وجد می‌آورد و از خود بی‌خود می‌کند. بلکه به خاطر اینکه هنگامی که به آن نگاه می‌کنم، به بی‌اهمیتی و حقارت خود در این جهان لایتناهی پی می‌برم. به اینکه هر کاری هم که بکنم، هر کاری هم که بکنیم، آن ستاره‌های دوردست هیچوقت متاثر از آن نمی‌شوند. نمی‌دانم شاید این برای شما اصلا چیز مهمی نباشد؛ ولی برای من مهم است که بدانم هر گندی هم که بزنم، باز هم هیچ گندی نزدم! بدانم که هرکاری هم که کرده باشم، باز هم هیچ کاری نکرده‌ام!

در باب اصالت و تقلید

در خاتمه‌ی گلستان، سعدی می‌نویسد:

«تمام شد کتاب گلستان والله المستعان به توفیق باری عزّ اسمه. در این جمله چنان که رسم مؤلفان است، از شعر متقدمان به طریق استعارت تلفیقی نرفت.

کهن خرقهٔ خویش پیراستن // به از جامهٔ عاریت خواستن».


همه انسان‌ها در ابتدای زندگیشان، با استفاده از تقلید ضروری‌ترین اجزای ارتباط انسانی را یاد می‌گیرند: حرف زدن، راه رفتن، احتمالا بعضی از حرکات بدن و یک سری چیزهای دیگر. تقلید کردن از همان اوایل زندگی‌هایمان، نقش بسیار مهمی در شکلگیری شخصیتمان دارد.

اما هرچه بزرگ‌تر می‌شویم، و هویتمان گسترده‌تر می‌شود، مفهوم اصالت برایمان پررنگ‌تر و پرارزش‌تر می‌شود: معمولا آدم‌هایی را جذاب می‌دانیم که به اصطلاح، خودشان هستند. یا به بیانی دیگر، ادای چیزی را در نمی‌آورند. البته ارزش این ادا درآوردن و تقلید کردن را نادیده نمی‌گیرم. خیلی از افکار و رفتارهایی که ما داریم را، از آدم‌های اطرافمان (که این «اطراف» فقط فیزیکی نیست. آدم‌های فیلم‌ها و کتاب‌ها هم شامل آن می‌شوند) به عاریه می‌گیریم، و آن‌ها را به جزوی از وجود خود تبدیل می‌کنیم. تقلید شاید حتی ضروری باشد؛‌ اما نه همیشه، و نه در مقدار زیاد. 

ممکن است که از حرفم این برداشت شود که اصالت یعنی تفاوت داشتن با بقیه. ولی اصالت مفهومی فراتر از این حرف‌هاست؛ اصالت یعنی تظاهر به بودن چیزی نکنی، صرفا به این دلیل که آن چیز را در اطرافت دیده‌ای. آدم نباید برای تفاوت داشتن با بقیه، له له بزند. لازم نیست سعی کنید متفاوت باشید؛ همین الآن هستید. 

بارها شده که متوجه شده‌ام بعضی دوستانم، تکه کلام‌ها یا نحوه صحبت کردن یک عده دیگر از دوستانم را تقلید می‌کنند. البته که آن گروهی که اول از آن کلمه استفاده کردند، صاحب آن نیستند؛ ولی همین تقلید کردن، باعث می‌شود که آن کلمه، جذابیت خود را از دست بدهد. حداقل برای من اینطور است.

نمی‌گویم ثابت بمانیم؛ تغییر کردن جزوی از طبیعت ماست. اما تقلید صرف هم جواب نمی‌دهد. باید علاوه بر تقلید، ذره‌ای از هویت خودمان را هم وارد آن چیز تقلید شده کنیم (اگر ممکن باشد). 

این‌ها را که می‌نوشتم یاد این افتادم که خیلی‌ها سعی کردند از گلستان سعدی تقلید کنند؛ آثار خوبی هم نوشتند بعضی‌ها، اما اقبال گلستان را نداشتند. چرا؟ چون دیگر کارشان اصل نبود؛ کپی بود.

۳. گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

اخیرا داشتم به این فکر می‌کردم که چه وقتی انسان احساس کافی بودن می‌کند؛ به این معنا که می‌فهمد تمامیت وجودش، توسط بقیه پذیرفته شده است. در نهایت به این نتیجه رسیدم که حتی یک نفر هم کافیست؛ یعنی فقط کافیست یک نفر شما را دوست داشته باشد، تا شما احساس کافی بودن بکنید. 

اما این دوست داشتن، با دوست داشتن‌های دیگر فرق می‌کند. شما باید احساس تعلق هم بکنید. بدانید که برای حداقل یک نفر، حقیقتا «ارزش» دارید و آن ارزش، نه به خاطر پیوند خونیتان با آن آدم، که به خاطر ویژگی‌هایتان باشد. 

قدیم‌ترها فکر می‌کردم که کافیست انسان خودش را واقعا دوست داشته باشد؛ آنگاه دیگر نیازی به اینکه بقیه او را دوست بدارند نخواهد داشت. اما حالا فکر می‌کنم دوست داشتنِ خود، مقدمه دوست داشته شدن توسط دیگران است. کسی که خودش را دوست نداشته باشد، ناخودآگاه به بقیه اجازه نمی‌دهد او را دوست داشته باشند.

اما رسالت دوستی چیست؟ می‌دانم می‌شود این سوال را از دیدگاه علمی جواب داد (و جواب‌های بسیار منطقی و درستی هستند)؛ ولی چیزی که به دوستی معنا می‌دهد چیست؟ فکر می‌کنم جواب این سوال، «رشد کردن» باشد. دوست‌ها، غیر مستقیم یا مستقیم، به ما کمک می‌کنند در یک جهت خاص (خوب یا بد) رشد کنیم (این که می‌گویم در یک جهت خاص، یعنی اینکه این رشد، رضایت فرد را تضمین نمی‌کند، اما حتما رخ می‌دهد). حال دوست خوب کسی است که به ما کمک می‌کند آدم بهتری باشیم. یا به عبارتی، بهتر زندگی کنیم.

هرچیزی در زندگی، روزی نابود می‌شود (تا به حال به واژه «نابود» دقت کرده‌اید؟ واژه زیبایی نیست؟)، دوستی هم مستثنی نیست. اما تمام شدن دوستی برای همه یکسان نیست. یک عده دوستشان را به علت مرگ از دست می‌دهند، یک عده به علت دوری، یک عده به خاطر اینکه دیگر یکی از آن‌ها نمی‌خواد دوستی را حفظ کند. اما خروجی همه این‌ها یکسان نیست. فرق می‌کند که یک دوستی چگونه تمام شود.

به آدم‌هایی که دوست‌های «دو رقمی-ساله» دارند حسودی‌ام می‌شود (مثلا دوستی ۳۰ ساله!). اینکه بتوانید ۳۰ سال کنار هم بمانید، چیز شگفت‌انگیزی است؛ آدمی که نه با او در یک خانه زندگی می‌کنید و نه جزو بستگان شماست. 

اینکه دوستی‌های خوب تمام می‌شوند، عمیقا ناراحت‌کننده است. گاهی اوقات هم کاری از دست ما برنمی‌آید. فقط باید تا وقتی که می‌توانیم، همدیگر را در آغوش بگیریم :)


احساس می‌کردم نیاز دارم درباره دوستی بیشتر بنویسم (و در نتیجه بیشتر فکر کنم). این شد که سه پست اخیر را نوشتم. این یکی، آخریشان بود. فکر می‌کنم که این بیت حسن ختام خوبیست:

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی // دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

۲ نظر

۲. یکی را به زندان درش دوستان

برای بیشتر انسان‌ها سخت است سختی و رنج کشیدن دیگران را ببینند؛ انگار ما هم از رنج کشیدن آن‌ها، درد می‌کشیم. هرچه که یک آدم به شما نزدیک‌تر و صمیمی‌تر باشد، این درد بیشتر می‌شود. در پست قبلی، متنی را گذاشته بودم که ۱۲ سطح دوستی را معرفی می‌کرد. حال چیزی که می‌خواهم بگویم این است که به نظر من، از سطح ۷ به بعد، غم و ناراحتی دوست، طوری شما را ناراحت می‌‌کند که انگار غم خودتان است. 

این از عجیب‌ترین ویژگی‌های انسان است. چرا باید برای یک نفر دیگر اینقدر رنج بکشیم؟ چرا این اتفاق می‌افتد؟ نمی‌دانم چرا. شاید دوستی، و البته عشق، باعث «یکی شدن» و «وحدت» می‌شوند؛ بخش‌هایی از وجودمان را با هم به اشتراک می‌گذاریم، و برای همین است که از درد یکدیگر رنج می‌کشیم. 


یکی را به زندان درش دوستان // کجا ماندش عیش در بوستان؟

(فکر می‌کنم معنی کردن این بیت ممکن است کمی دشوار باشد. 

اگر دوستان یکی در زندان باشند، کجا برایش عیشی در بوستان می‌ماند؟)

۲ نظر

۱. آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت

چندوقت پیش متنی را درباره سطوح دوستی خواندم، که به نظرم بسیار تامل‌برانگیز بود:

۱ نظر