کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۱۰ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

Last time I was happy

داشتم به این فکر می‌کردم که ای کاش آهنگساز بودم. آن وقت می‌توانستم این همه چیزی را که درونم انباشته شده است را بیرون بریزم. اگر می‌توانستم آهنگی بسازم، اسمش را می‌گذاشتم «Last time I was happy». 

تقریبا نسبت به همه چیز بی‌حس شده‌ام. بی‌حس‌ترین حالت ممکن. نه خوب نه بد. جایی آن وسط. می‌شود گفت تا حدی برگشته‌ام به چیزی که دو سال پیش بودم. حس عجیبی است. عجیب ولی آشنا. انگار بعد از سال‌ها برگشته باشی خانه پدری‌ات و یاد خاطره‌هایی بیفتی که با آنجا داری. این حس‌ها، این نگاه‌هایی که به خودم و همه چیز می‌کنم، این صدایی که از حنجره‌ام بیرون می‌آید و حتی این میل عجیب به انجام دادن کارهایم مرا یاد آن موقع‌ها می‌اندازد.

حیلی کم‌حرف‌تر شده‌ام. تقریبا باید زور بزنم تا بتوانم حرفی بزنم که درباره ددلاین و چیزهای مربوط به شرایط فیزیکی‌ام نباشد. به سختی می‌توانم از روحیاتم چیزی بگویم. این را همین امروز متوجه شدم. 

از تمام ۷۰۰ و خرده‌ای آهنگی که در اسپاتیفای دارم خسته شده‌ام. یک طوری شده‌است که انگار دنبال چیزی می‌گردم که خودم نمی‌دانم چیست. دنبال یک چیز جدید شاید. ولی نه هر چیز جدیدی.

به شدت درگیر بوده‌ام. دیروز از وقتی بیدار شدم تا تقریبا وقتی که خوابیدم مشغول رسیدگی به کارهایم بودم. خسته نیستم. می‌شود گفت حس خاصی ندارم به این وضع.

الآن واقعا مصداق آن مصرع سعدی هستم که می‌گوید: «غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را». یک همچین بی‌تفاوتی‌ای دارم نسبت به شرایط.

۲ نظر

ای بی‌بصر، من می‌روم؟

این روزها بیشتر از غذا، استرس می‌خورم. استرس کارهایی که هر روز هم به آن‌ها اضافه می‌شود. ۶ ددلاین در یک هفته. واقعا زیباست. و همینطور خیلی دردناک. البته این را در نظر داشته باشید که ۸ تا بود که دوتایش را امروز توانستم انجام بدهم. آنقدر درگیرم که هر لحظه فکرم مشغول این است که بروم سراغ کدام ددلاین. و چه چیزی قضیه را زیباتر می‌کند؟ بله هنوز مهر هم تمام نشده و وضعیت این است! اما زنده بیرون خواهم آمد، و قوی‌تر خواهم شد.

باید برای کنترل اضطرابم کاری بکنم. قبلا برای کنترلش با دوستانم حرف می‌زدم. اما الآن هر یک درگیری‌های خود را دارند. این شد که یک قسمت از ذهنم هم درگیر این موضوع است که چطور این همه اضطراب را به تنهایی کنترل کنم. به نتایج خوبی هم رسیده‌ام. نوشتن اینکه قرار است هر کار را چه موقع انجام بدهم خیلی به کنترل آن کمک می‌کند. گوش دادن به موسیقی هم. «سعدی چو جورش می‌بری، نزدیک او دیگر مرو / ای بی‌بصر من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را». و بله. سعدی هم.

هفته پیش رو احتمالا شلوغ‌ترین هفته‌ی چهار ماه اخیر خواهد بود. تا حدی نگران این هستم که چطور قرار است از پس همه این‌ها بربیایم. وقتی می‌گویم همه این‌ها منظورم فقط درس نیست. چیزهای دیگر هم هست. اما بارهای قبل هم فکر می‌کردم بر نمی‌آیم؛ و بر آمدم. این دفعه هم برخواهم آمد (از نظر منطقی استدلال درستی نیست. اما به قدر کافی آرامش بخش است!).

دارم سعی می‌کنم با اوقاتی که تنها هستم راحت‌تر کنار بیایم. سخت است. حداقل هنوز سخت است. ولی فکر می‌کنم هر روز دارد تحمل خودم برایم راحت‌تر می‌شود. احساس می‌کنم دارم به دورانی برمی‌گردم که تنهاتر بودم. به آن زمان که کسی را نداشتم. الآن دارم، ولی نمی‌توانم خیلی باهاشان حرف بزنم (بالاتر گفتم که درگیرند).

برایش یک پیام فروارد کردم از یک کانال و در کمال تعجب بعد از واکنش به پیام، گفت حس می‌کنم خوب نیستی. بگو چی شده. از او پرسیدم که حال بد را بو می‌کشی؟ و او گفت نه ... شاید به این خاطر است که در طول روز خیلی به تو فکر می‌کنم. :)))). کمی با او حرف زدم. آرامم کرد. چند وقت پیش گفت این که خیلی در طول پیام نمی‌دهد را به حساب بی‌معرفتی‌اش نگذارم. خیلی درگیر است. من می‌دانم که او خیلی درگیر است. و همین است که وقت‌هایی که برای من می‌گذارد، وسط همه درگیری‌ها و مشغله‌هاش، به من احساس مهم بودن می‌دهد. گاهی وقت‌ها هم می‌شود که خیلی دیرتر پیام‌هایم را جواب بدهد. اما می‌دانم اگر به او نیاز داشته باشم، وقتش را خالی خواهد کرد. یک بار نیاز به مشورتش داشتم. به او پیام دادم که هر وقت می‌تواند با من تماس بگیرد. چند دقیقه بعد زنگ زد. سر کار بود. انتظار نداشتم آن موقع زنگ بزند. ولی زد. این برایم عجیب بود که وسط آن همه درس و کار برایم وقت گذاشته است.

و زندگی خالی نیست. :)

به این خاطر که فکر می‌کنم تمام شد.

قبلا به یک نفر که یادم نمی‌آید چه کسی بود گفتم من هر وقت آن لحظه‌های متحول شونده زندگیم پیدایشان می‌شود متوجهشان می‌شوم. یعنی هر وقت اتفاقی بیفتد که چند سال بعدش بگویم بله آن روز زندگیم برای همیشه عوض شد، همان موقع متوجه می‌شوم. می‌دانی الآن به این شک کردم. به این شک کردم چون «جور دیگر» دیدم. شاید من انتخاب می‌کنم که متحول بشوم؛ و اصلا برای همین است که آن روزها و آن اتفاق‌ها یادم می‌ماند. 

امشب که با او حرف می‌زدم همین حس را داشتم. احساس کردم که دیگر قرار نیست این حس‌های بد،‌ این فکرها، برگردند. حس کردم که برای همیشه رفته‌اند. و برای همین است که اینجا دارم می‌نویسم. 

بحث را عوض کردی ولی می‌دانم که تو هم می‌ترسی. می‌ترسی از اینکه همدیگر را از دست بدهیم. من هم می‌ترسم. می‌دانم زندگی قابل پیش بینی نیست. می‌دانم سخت است. می‌دانم هر لحظه ممکن است یک اتفاق ناجور بیفتد. یا هر چیز دیگر. اما کاش می‌توانستم تو را نگه دارم. کاش می‌توانستم. می‌دانی یکی از چیزهایی که به خاطرش خیلی با Anne همزاد پنداری می‌کردم چه بود؟ ترسش برای از دست دادن Diana. و می‌دانی، من حتی از Anne هم بیشتر می‌ترسم. «تسلیم نمی‌شویم» (یادت هست؟).

امشب به نکته جدیدی پی بردم. اینکه فکر کنم آدم خوبی نیستم، در نهایت واقعا باعث می‌شود آدم خوبی نباشم. اما اگر حداقل در ذهن خودم بگویم آدم خوبی هستم و تلاش می‌کنم بهتر باشم،‌ به خودم چیزی را تلقین کرده‌ام که می‌تواند سبب خیر شود (می‌دانم خوب و بد دو مفهوم انتزاعی و نسبی هستند. منظورم از نظر حسی بود).


عچیب است که دیگر در وبلاگ شعر نمی‌گذارم. فکر کنم همانقدری که کانال می‌گذارم اشتیاقم را برای تقسیم کردن شعر با دیگران برطرف می‌کند! ولی این یک بیت را اینجا می‌گذارم بماند:

ذوقی چنان ندارد، بی‌دوست زندگانی / دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

۲ نظر

کاش می‌توانستم خودم را بغل کنم.

از اذیت کردن خودت دست بردار. به خودت آسیب نزن. آخر چرا نمی‌فهمی؟ چند بار باید به تو بگویم؟ 

اما نه. با دعوا کردن چیزی حل نمی‌شود. کاش می‌توانستم خودم را بغل کنم. به خودم بگویم که اشکال ندارد. به خودم بگویم که می‌توانی درستش کنی. به خودم بگویم که ضعیف نیستی. آدم بدی نیستی. خنگ نیستی. به خودم بگویم می‌توانی خیلی بهتر از چیزی که هستی باشی. کاش می‌توانستم خودم را بغل کنم و گریه کنم. به خودم بگویم که این حس‌های بد،‌ این فکرها، این رفتارها می‌گذرند. به خودم بگویم که از پسش برمی‌آیی اگر بخواهی و تلاش بکنی. به خودم بگویم که پایان شب سیه سپید است.

پس چرا این ظلمت تمام نمی‌شود؟ چرا این فکرها دوباره و دوباره به ذهنم برمی‌گردند. از آن‌ها فرار می‌کنم اما آخرش مرا در کنج خلوتی تنها گیر می‌آورند و تا جایی که می‌توانند کتکم می‌زنند. 

من همانی نبودم که می‌گفتم هر چیزی را می‌شود بهتر کرد؟ پس چرا نمی‌توانم خودم را بهتر کنم؟‌ چرا مانده‌ام در این باتلاق. چرا هر لحظه فروتر می‌روم. چرا نمی‌توانم؟

کاش می‌توانستم خودم را بغل کنم.

پیر شدن

از پیر شدن، و آینده می‌ترسم. یعنی من یک روزی قرار است ۴۰ سالم باشد؟! (با این فرض که زنده بمانم) باورش برایم سخت است. واقعا سخت است. آینده همینطوری‌اش هم ترسناک است، و پیر شدن بدترش می‌کند. 

در یک جلسه مشغول بحث بودم، و خودم را دیدم که دارم می‌گویم انسان دنبال PHD نیست؛ بلکه دنبال نتایجی است که از آن حاصل می‌شود. مثلا پول بیشتر، موقعیت اجتماعی بهتر، احترام بیشتر، دوست‌های بیشتر. همان لحظه از خودم پرسیدم پس برای چه اینقدر دارم می‌دوم؟ به کجا چنین شتابان؟ دارم به کجا می‌روم؟ پس کی قرار است واقعا زندگی کنم؟ کی قرار است واقعا همان موقعی فرا برسد که در حال حاضر به آن «بعدا» می‌گویم؟ اصلا می‌رسد؟

فکر می‌کنم که نمی‌رسد. یعنی هیچوقت «بعدا» نمی‌رسد. باید سعی کنم بین در لحظه زندگی کردن و آینده نگری، تعادل ایجاد کنم. باید زندگی را زندگی کنم. 

۳ نظر

صدای شکسته شدن

نوشتن آرامم می‌کند. کمک می‌کند چیزهایی را که داخل ذهنم پرسه می‌زنند، از آن خارج کنم. اما الآن صدای ترک خوردنم را می‌شنوم. نمی‌دانم چه باید بنویسم تا متوقفش کنم. نمی‌توانم خودم را مجبور کنم که کار خاصی انجام بدهم. انگیزه انجام کار از من گرفته شده. نمی‌توانم شروع کنم. قبل از شروع درجا می‌زنم. از طرفی با هر صدایی که از دهانم و هر کلمه‌ای که از دستانم خارج می‌شود، بیشتر احساس می‌کنم که باید کمتر حرف بزنم. احساس می‌کنم که بهتر است ننویسم،‌ بهتر است پیام‌ها را جواب ندهم. 

اما چرا؟ احساس می‌کنم به چیزی نیاز دارم. نمی‌دانم دقیقا آن چیز چیست. بیشتر از یک هفته است که بجز برای خرید از خانه بیرون نرفته‌ام. بیرون رفتن شاید همان چیزی باشد که می‌خواهم. ولی دلم نمی‌خواد تنها بیرون بروم. از طرفی هم کسی نیست که دلم بخواهد با او بیرون بروم. از اینکه هر روز توی ذهنم برنامه بیرون رفتن بریزم و بعد آن را لغو کنم خسته شده‌ام. 

اوضاع به هم ریخته است. کاش خانه اینقدر شلوغ نبود. البته صدایشان تا اینجا نمی‌آید. ولی همینکه می‌دانم هستند، آزارم می‌دهد. کاش فراموش کنند که من هستم. به من کاری نداشته باشند. بگذارند به حال خودم باشم.

دارم سعی می‌کنم مبارزه کنم. با افکارم. اما شاید هم نه باید ابتدا آن‌ها را در آغوش بگیرم. نمی‌دانم. هرچه که هست آزارم می‌دهند. شاید هم خودم آن‌ها را به ذهنم دعوت می‌کنم؟ نمی‌دانم. 

سعی می‌کنم با آن‌ها کنار بیایم. ببینم حرف حسابشان چیست. ببینم می‌توانم قانعشان کنم یا نه.

چرا؟ (باز هم هذیان)

اگر کسی از من بپرسد چرا، می‌گویم که نمی‌دانم. اما شاید می‌دانم؛ فقط نمی‌خواهم باور کنم. چه چیز را؟ همه چیز را. همه چیز را.

بله من خسته‌ام. بله من حالم خوب نیست. ولی نمی‌دانم چرا. و می‌ترسم از روزی که آدم‌های اطرافم از خوب نبودن من خسته بشوند. می‌ترسم از روزی که آن‌ها هم مثل خود من، از من خسته بشوند. 

خسته شده‌ام از این همه حس منفی، از این همه احساس بی‌اهمیت بودن، از این همه حس به‌دردنخور و سربار بودن. نمی‌دانم همه این‌ها از کجا می‌آیند. شاید هم می‌دانم. من یک آدم مزخرف هستم. این را جدا می‌گویم. شاید همه این حس‌ها را به این خاطر می‌گیرم که نمی‌توانم خودم را تحمل کنم. شاید هم به خاطر این است که فکر می‌کنم بقیه نمی‌توانند مرا تحمل کنند. 

تمام تلاشم را کردم؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم خسته‌ام. نیاز دارم بی‌پروا گریه کنم. برای چه؟ برای خودم. نیاز دارم آسیب‌پذیر بودنم را تا سر حد مرگ نشان بدهم. نیاز دارم به همه بگویم چقدر من آدم معمولیِ مزخرفی هستم. نیاز دارم یک نفر مرا مثل یک بچه بغل کند و بگذارد گریه کنم.

چرا فکر می‌کنم مزخرفم؟ چون حالم بد است. چرا حالم بد است؟ چون فکر می‌کنم مزخرفم. پس این چرخه قرار است از کجا شکسته شود؟ نمی‌دانم. رقت انگیز است. 

هذیان‌گویی

احساس بی‌مصرفی کردن، دردناک است. خیلی هم دردناک است. "تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی؟" هیچ. من هیچ ندارم.

گاهی از خودم می‌پرسم مگر دیگران در منِ معمولیِ بی‌مصرف چه می‌بینند؟ نمی‌دانم.

آدم معمولی بودن آنقدرها هم بد نیست. ولی باعث می‌شود آدم گاهی احساس کند لیاقت چیزی را ندارد. و همین دردناک‌ترش می‌کند. 

"چه فایده‌ای دارد اگر بدانی آخر داستان چیست؟"

۲ نظر

برای تو که بهترین دوستم هستی.

یادت هست یک عکسی را برایت فرستاده بودم که توی آن نوشته بود «Thanks for loving me when I didn't feel lovable»؟ دقیقا همان. 

نمی‌دانم چرا باید این سناریو بارها و بارها تکرار شود تا متوجه شوم که دیگر از اینکه خودم را در چنین شرایطی ببینم متنفرم. من از خودم بیزار بودم. فکر می‌کردم برای بقیه آدم جالبی نیستم. به این فکر می‌کردم که چقدر خوب می‌شد اگر از همه فاصله می‌گرفتم. ولی تو اصرار کردی. با اینکه در بدترین حالت خودم بودم، مرا رها نکردی. برایت خیلی راحت‌تر بود که بروی کارهایی که داشتی را انجام بدهی؛ ولی انتخاب کردی که بمانی. لجبازی‌ها و حماقت‌هایم را تحمل کردی. بار مزخرف بودن مرا تحمل کردی، و از من خواستی به تو اعتماد کنم. همین یک بار هم که شده،‌ به تو اعتماد کنم. و قبول کنم که آدم بد، ناجذاب، ناخوب و مزخرفی نیستم. از من خواستی که قبول کنم آدم خوبی هستم؛ حداقل برای تو. 

آن موقع که این را گفتی نتوانستم. توان پذیرشش را نداشتم. می‌خواستم به حال خودم دل بسوزانم. می‌خواستم هرطور که شده به خودم بقبولانم که آدم بدی هستم. ولی الآن می‌توانم. الآن به تو اعتماد می‌کنم.

برای یک بار هم که شده می‌خواهم حرف‌هایت را قبول کنم. می‌خواهم قبول کنم که برای حداقل یک نفر، دوست و آدم خوبی هستم. و همین برای من کافیست. آن بیت سعدی را یادت هست؟ «گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی // دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را»

از تو ممنونم که حتی وقتی که خودم نمی‌توانستم وجودم را تحمل کنم، تحملم کردی. و از تو ممنونم که تنهایم نگذاشتی. آن خواب خوبی را که برایت تعریف کردم یادت هست؟ همان کار.

۲ نظر

ناکافی بودن

احساس ناکافی بودن، ناخوب بودن، و مزخرف بودن دارد مرا از پا در می‌آورد. دردش را در تمام سلول‌هایم حس می‌کنم. آنقدر دردناک است که نمی‌توانم هیچ حرفی بزنم. در سکوت نشسته‌ام و به صدای درونی خودم، که بانگ ناکافی بودنم را فریاد می‌زند، گوش می‌دهم. کاش این نبودم.