مدت خیلی زیادی بود که نمی‌توانستم هیچ‌چیز خاصی بنویسم. همه جمله‌ها، به این توجیه که «خب که چه؟» پاک می‌شدند. الآن هم چیزی عوض نشده. هنوز هم نمی‌توانم چیز خاصی بنویسم. ولی همان «غیرخاص‌ها» را می‌نویسم. 

خیلی از اوقات با خودم فکر می‌کنم که چه کسی هستم. هرگز به جواب خاصی هم نرسیده‌ام. اما تنها جوابی که به ذهنم رسید، علی‌رغم خاص نبودن، بسیار آرامش بخش است: من یک انسان هستم. 

آدم‌ها در نصیحت کردن بقیه خیلی خوب هستند. موقعی که مسئله‌ را از یک زاویه خارجی نگاه می‌کنیم، همه چیز شفاف است. می‌توانی به راه حل فکر کنی. بهشان می‌گویی که خودت هم چنین تجربه‌ای داشته‌ای و درکشان می‌کنی. می‌گویی که همه این‌ها طبیعی است. اما وقتی نوبت به خودمان می‌رسد، سرگشته می‌شویم. راه خروجی پیدا نمی‌کنیم. در جا می‌زنیم. شاید برای همین است که به بقیه نیاز داریم؛ که به ما بگویند مثل آن‌ها و بقیه هستیم. تا در دنیایی که در آن همه محکوم به تنهایی هستیم، بدانیم در این حس تنها نیستیم. تا بدانیم انسان هستیم.