برایم سخت است که بنویسم. اما می‌نویسم؛ چون ایمان دارم که نوشتن حالم را بهتر می‌کند.


می‌توان ساعت‌ها بی‌وقفه درباره اینکه در مورد یک چیز، رسم و رسوم چه می‌گوید حرف زد. تقریبا در هر شرایطی که باشید، فرهنگ و جامعه، نسخه‌ای از قبل برای آن پیچیده است. خیلی وقت است که به این فکر می‌کنم که یک جای کار می‌لنگد. فرهنگ، در حقیقت یک «کلی‌گویی» خیلی بزرگ است. فرهنگ، آدم‌ها را جداگانه در نظر نمی‌گیرد؛ آن‌ها را در دسته‌های مشخصی قرار می‌دهد، و آنگاه برای آنها نسخه می‌پیچد: مادر، پدر، فرزند، مرد، زن، دانشجو، آدم خوب، آدم بد، دوست، دشمن. اما چرا فکر می‌کنم یک جای کار می‌لنگد؟

 

هیچ دو آدمی، هیچ دو شرایطی، کاملا عین هم نیستند. هر یک شرایط ویژه خود را دارند. برای همین است که یک جای کار می‌لنگد؛ فرهنگ به تو می‌گوید اگر در فلان دسته هستی، در فلان شرایط، فلان کار را بکن. فرهنگ تفاوت بین آدم‌های هر دسته را نادیده می‌گیرد. تازه این در صورتیست که فرض کنیم دسته بندی‌ و نسخه‌ی کلی‌ای که فرهنگ ارائه می‌دهد، قابل قبول باشد!

انکار نمی‌‌کنم که فرهنگ خوبی‌های خودش را دارد. اما باید همیشه حواسمان باشد، که گاهی بر خلاف جهت فرهنگ شنا کردن، به این معنی نیست که داریم در مسیر اشتباه شنا می‌کنیم؛ بلکه شرایطمان، واکنش دیگری را ایجاب می‌کند.

اما فرهنگ، به این راحتی‌ها تاب تحمل تفاوت را ندارد. ضرب المثل «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» به اندازه کافی گویای این مطلب هست. و این، بار روانی زیادی روی آدم‌هایی که به خاطر ویژگی‌ها و شرابطشان، با فرهنگ همسو نیستند ایحاد می‌کند و باعث می‌شود فکر کنند که کاری که می‌‌کنند اشتباه است.

چیزی که هر فرهنگی به آن نیاز دارد، تاب‌آوری است. اینکه مخالف‌‌های خودش را هم بپذیرد و آن‌‌‌ها را طرد نکند. در واقع، شاید این چیزیست که کل بشریت به آن نیاز دارد!


در متنی که نوشتم، فرهنگ و رسم و رسوم را معادل یکدیگر گرفتم.

عنوان متن را بر این اساس انتخاب کردم که نگاه کردن به چشم‌های آدم‌‌‌‌ها باعث می‌شود راحت‌تر و بهتر آن‌‌‌ها را درک کنیم. هرچند با این حال هم باز ممکن است مقداری بی‌ارتباط به نظر بیاید؛ که اگر اینطور است، پیشاپیش معذرت می‌‌‌‌خواهم.