با احساساتی مواجه شدم، که وجود آن‌ها را در خودم دوست نداشتم. می‌خواستم مثل همیشه، به خودم بگویم که باید بفهمم چرا ظاهر شده‌اند و هدفشان چیست تا بتوانم از شرشان خلاص شوم. اما این دفعه، جرقه‌ای در ذهنم شکل گرفت؛ شاید دارم راه را اشتباه می‌روم. وگرنه، چرا این احساسات، مدام تکرار می‌شوند؟

چیزی به ذهنم رسید؛ اینکه یک مرحله را جا انداخته‌ام: باید حضور این احساسات را به رسمیت می‌پذیرفتم. باید کامل متوجه می‌شدم که چه هستند. باید آن‌‌ها را کاملا «حس» می‌کردم. متوجه شدم که قبل از این، به آن احساسات، اجازه وجود نمی‌دادم. شاید بتوان گفت، خودم را درک نمی‌کردم! اما حالا می‌خواهم آن‌ها را، آن چیزهایی را که مدام ازشان فرار می‌کنم، در آغوش بگیرم. می‌خواهم ابتدا، آن‌ها را کاملا حس کنم، و بعد تصمیم بگیرم که می‌خواهم با آن‌ها چکار کنم.


تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست // ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود

- سعدی