شاید بهتر باشد این متن را نخوانید. احتمالا حس بدی از خواندن آن بگیرید.


طبیعی است که آدم گاهی دلش نخواهد زنده بماند؛ نه؟ حتی اگر نباشد هم چندان مهم نیست. اصلا به چه چیزی طبیعی می‌گویم؟ به چیزی که همه تجربه می‌کنند؟ در هر صورت، همین است که هست. قرار نیست متنی که نوشتم را پاک کنم. هرچه که باشد ادامه می‌دهم.

کل امروز، یک مصرع از مولوی، در ذهنم این طرف و آن طرف می‌رفت: «از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی». مصرع اول همین غزل هم همینطور: «رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن». 

با خودم فکر می‌‌کردم؛ درباره خیلی چیزها. از آن مدل فکر کردن‌هایی که هرچه بیشتر فکر می‌کنی، بیشتر به تاریکی کشیده می‌شوی. به این فکر می‌کردم که هرگز برای هیچکس کافی نبوده‌ام؛ حتی برای مدت کوتاهی. به این فکر می‌کردم که اگر بمیرم، اندک چیزهایی که دارم چه می‌شوند؟ از شر آن‌ها خلاص می‌شوند، یا اینکه نگه می‌دارندشان؟ به این فکر می‌کردم که آیا اگر از آن‌ها بخواهم نوشته‌هایم را نخوانند، به حرفم گوش خواهند کرد یا نه. خودم می‌دانم شاید این‌ فکرها، فکرهایی نباشند که یک آدم به طور معمول به آن‌ها فکر کند. اما الآن سوالی برایم ایجاد شد: چند نفر قبل از مرگشان، به این چیزها فکر کرده‌اند؟ شاید خیلی‌هاشان.

من انسان مزخرفی هستم. خودم می‌دانم. مزخرف و بی‌مصرف. اما با این وجود، خودم را دوست دارم. شاید عجیب باشد، ولی واقعا خودم را دوست دارم. مشکلی که دارم این است که فکر می‌کنم بجز خودم، کسی مرا دوست ندارد. البته اینکه این نکته باید اهمیتی داشته باشد یا نه را نمی‌دانم؛ ولی به هر حال چیزیست که آزارم می‌دهد. گاهی اوقات واقعا به این فکر می‌کنم که نبودنم خیلی بهتر از بودنم است. حتی گاهی به این فکر می‌کنم که با همه قطع ارتباط کنم؛ اینطوری برای خودشان بهتر است. «از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی».

متن تاریکی شد. پر از افکار تاریک. اما حتی این افکار تاریکم را هم دوست دارم. عجیب نیست. تلاش می‌کنم خودم را درک کنم.

ولی کاش مرده بودم.