در خاتمهی گلستان، سعدی مینویسد:
«تمام شد کتاب گلستان والله المستعان به توفیق باری عزّ اسمه. در این جمله چنان که رسم مؤلفان است، از شعر متقدمان به طریق استعارت تلفیقی نرفت.
کهن خرقهٔ خویش پیراستن // به از جامهٔ عاریت خواستن».
همه انسانها در ابتدای زندگیشان، با استفاده از تقلید ضروریترین اجزای ارتباط انسانی را یاد میگیرند: حرف زدن، راه رفتن، احتمالا بعضی از حرکات بدن و یک سری چیزهای دیگر. تقلید کردن از همان اوایل زندگیهایمان، نقش بسیار مهمی در شکلگیری شخصیتمان دارد.
اما هرچه بزرگتر میشویم، و هویتمان گستردهتر میشود، مفهوم اصالت برایمان پررنگتر و پرارزشتر میشود: معمولا آدمهایی را جذاب میدانیم که به اصطلاح، خودشان هستند. یا به بیانی دیگر، ادای چیزی را در نمیآورند. البته ارزش این ادا درآوردن و تقلید کردن را نادیده نمیگیرم. خیلی از افکار و رفتارهایی که ما داریم را، از آدمهای اطرافمان (که این «اطراف» فقط فیزیکی نیست. آدمهای فیلمها و کتابها هم شامل آن میشوند) به عاریه میگیریم، و آنها را به جزوی از وجود خود تبدیل میکنیم. تقلید شاید حتی ضروری باشد؛ اما نه همیشه، و نه در مقدار زیاد.
ممکن است که از حرفم این برداشت شود که اصالت یعنی تفاوت داشتن با بقیه. ولی اصالت مفهومی فراتر از این حرفهاست؛ اصالت یعنی تظاهر به بودن چیزی نکنی، صرفا به این دلیل که آن چیز را در اطرافت دیدهای. آدم نباید برای تفاوت داشتن با بقیه، له له بزند. لازم نیست سعی کنید متفاوت باشید؛ همین الآن هستید.
بارها شده که متوجه شدهام بعضی دوستانم، تکه کلامها یا نحوه صحبت کردن یک عده دیگر از دوستانم را تقلید میکنند. البته که آن گروهی که اول از آن کلمه استفاده کردند، صاحب آن نیستند؛ ولی همین تقلید کردن، باعث میشود که آن کلمه، جذابیت خود را از دست بدهد. حداقل برای من اینطور است.
نمیگویم ثابت بمانیم؛ تغییر کردن جزوی از طبیعت ماست. اما تقلید صرف هم جواب نمیدهد. باید علاوه بر تقلید، ذرهای از هویت خودمان را هم وارد آن چیز تقلید شده کنیم (اگر ممکن باشد).
اینها را که مینوشتم یاد این افتادم که خیلیها سعی کردند از گلستان سعدی تقلید کنند؛ آثار خوبی هم نوشتند بعضیها، اما اقبال گلستان را نداشتند. چرا؟ چون دیگر کارشان اصل نبود؛ کپی بود.