هرچه میگذرد، بیشتر به این پی میبرم که قدرت حرف زدن را دست کم میگیرم.
امشب در بین حرفهایمان، گفت:«از ممد فردا بپرسم، میگه امشب بهتره تنهات بذارم یا تنهات نذارم؟» این حرف زبانم را برای مدتی بند آورد. بعدش گفت که حس میکنم نباید تنهایت بذارم؛ و ماند.
میدانم میخواهی یک مدت تنها باشی، فاصله بگیری. کاملا حست را درک میکنم. میدانم در این باره با هم حرف زدیم. برای همین است که مستقیما به خودت این حرفها را نمیگویم. برای همین است که اینجا مینویسمشان؛ برای اینکه اگر یک وقت خواستی ببینی من چیزی نوشتهام یا نه، اینها را بخوانی، و من نفهمم که خواندهای یا نه.
فقط یک سوال از تو میپرسم؛ «تنهایت بگذارم؟»