یادت هست یک عکسی را برایت فرستاده بودم که توی آن نوشته بود «Thanks for loving me when I didn't feel lovable»؟ دقیقا همان.
نمیدانم چرا باید این سناریو بارها و بارها تکرار شود تا متوجه شوم که دیگر از اینکه خودم را در چنین شرایطی ببینم متنفرم. من از خودم بیزار بودم. فکر میکردم برای بقیه آدم جالبی نیستم. به این فکر میکردم که چقدر خوب میشد اگر از همه فاصله میگرفتم. ولی تو اصرار کردی. با اینکه در بدترین حالت خودم بودم، مرا رها نکردی. برایت خیلی راحتتر بود که بروی کارهایی که داشتی را انجام بدهی؛ ولی انتخاب کردی که بمانی. لجبازیها و حماقتهایم را تحمل کردی. بار مزخرف بودن مرا تحمل کردی، و از من خواستی به تو اعتماد کنم. همین یک بار هم که شده، به تو اعتماد کنم. و قبول کنم که آدم بد، ناجذاب، ناخوب و مزخرفی نیستم. از من خواستی که قبول کنم آدم خوبی هستم؛ حداقل برای تو.
آن موقع که این را گفتی نتوانستم. توان پذیرشش را نداشتم. میخواستم به حال خودم دل بسوزانم. میخواستم هرطور که شده به خودم بقبولانم که آدم بدی هستم. ولی الآن میتوانم. الآن به تو اعتماد میکنم.
برای یک بار هم که شده میخواهم حرفهایت را قبول کنم. میخواهم قبول کنم که برای حداقل یک نفر، دوست و آدم خوبی هستم. و همین برای من کافیست. آن بیت سعدی را یادت هست؟ «گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی // دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را»
از تو ممنونم که حتی وقتی که خودم نمیتوانستم وجودم را تحمل کنم، تحملم کردی. و از تو ممنونم که تنهایم نگذاشتی. آن خواب خوبی را که برایت تعریف کردم یادت هست؟ همان کار.
همچین دوستایی خیلی سخت پیدا می شن، محکم بچسبین و ولشون نکنین :")