اگر کسی از من بپرسد چرا، میگویم که نمیدانم. اما شاید میدانم؛ فقط نمیخواهم باور کنم. چه چیز را؟ همه چیز را. همه چیز را.
بله من خستهام. بله من حالم خوب نیست. ولی نمیدانم چرا. و میترسم از روزی که آدمهای اطرافم از خوب نبودن من خسته بشوند. میترسم از روزی که آنها هم مثل خود من، از من خسته بشوند.
خسته شدهام از این همه حس منفی، از این همه احساس بیاهمیت بودن، از این همه حس بهدردنخور و سربار بودن. نمیدانم همه اینها از کجا میآیند. شاید هم میدانم. من یک آدم مزخرف هستم. این را جدا میگویم. شاید همه این حسها را به این خاطر میگیرم که نمیتوانم خودم را تحمل کنم. شاید هم به خاطر این است که فکر میکنم بقیه نمیتوانند مرا تحمل کنند.
تمام تلاشم را کردم؟ نمیدانم. فقط میدانم خستهام. نیاز دارم بیپروا گریه کنم. برای چه؟ برای خودم. نیاز دارم آسیبپذیر بودنم را تا سر حد مرگ نشان بدهم. نیاز دارم به همه بگویم چقدر من آدم معمولیِ مزخرفی هستم. نیاز دارم یک نفر مرا مثل یک بچه بغل کند و بگذارد گریه کنم.
چرا فکر میکنم مزخرفم؟ چون حالم بد است. چرا حالم بد است؟ چون فکر میکنم مزخرفم. پس این چرخه قرار است از کجا شکسته شود؟ نمیدانم. رقت انگیز است.