نوشتن آرامم می‌کند. کمک می‌کند چیزهایی را که داخل ذهنم پرسه می‌زنند، از آن خارج کنم. اما الآن صدای ترک خوردنم را می‌شنوم. نمی‌دانم چه باید بنویسم تا متوقفش کنم. نمی‌توانم خودم را مجبور کنم که کار خاصی انجام بدهم. انگیزه انجام کار از من گرفته شده. نمی‌توانم شروع کنم. قبل از شروع درجا می‌زنم. از طرفی با هر صدایی که از دهانم و هر کلمه‌ای که از دستانم خارج می‌شود، بیشتر احساس می‌کنم که باید کمتر حرف بزنم. احساس می‌کنم که بهتر است ننویسم،‌ بهتر است پیام‌ها را جواب ندهم. 

اما چرا؟ احساس می‌کنم به چیزی نیاز دارم. نمی‌دانم دقیقا آن چیز چیست. بیشتر از یک هفته است که بجز برای خرید از خانه بیرون نرفته‌ام. بیرون رفتن شاید همان چیزی باشد که می‌خواهم. ولی دلم نمی‌خواد تنها بیرون بروم. از طرفی هم کسی نیست که دلم بخواهد با او بیرون بروم. از اینکه هر روز توی ذهنم برنامه بیرون رفتن بریزم و بعد آن را لغو کنم خسته شده‌ام. 

اوضاع به هم ریخته است. کاش خانه اینقدر شلوغ نبود. البته صدایشان تا اینجا نمی‌آید. ولی همینکه می‌دانم هستند، آزارم می‌دهد. کاش فراموش کنند که من هستم. به من کاری نداشته باشند. بگذارند به حال خودم باشم.

دارم سعی می‌کنم مبارزه کنم. با افکارم. اما شاید هم نه باید ابتدا آن‌ها را در آغوش بگیرم. نمی‌دانم. هرچه که هست آزارم می‌دهند. شاید هم خودم آن‌ها را به ذهنم دعوت می‌کنم؟ نمی‌دانم. 

سعی می‌کنم با آن‌ها کنار بیایم. ببینم حرف حسابشان چیست. ببینم می‌توانم قانعشان کنم یا نه.