از اذیت کردن خودت دست بردار. به خودت آسیب نزن. آخر چرا نمی‌فهمی؟ چند بار باید به تو بگویم؟ 

اما نه. با دعوا کردن چیزی حل نمی‌شود. کاش می‌توانستم خودم را بغل کنم. به خودم بگویم که اشکال ندارد. به خودم بگویم که می‌توانی درستش کنی. به خودم بگویم که ضعیف نیستی. آدم بدی نیستی. خنگ نیستی. به خودم بگویم می‌توانی خیلی بهتر از چیزی که هستی باشی. کاش می‌توانستم خودم را بغل کنم و گریه کنم. به خودم بگویم که این حس‌های بد،‌ این فکرها، این رفتارها می‌گذرند. به خودم بگویم که از پسش برمی‌آیی اگر بخواهی و تلاش بکنی. به خودم بگویم که پایان شب سیه سپید است.

پس چرا این ظلمت تمام نمی‌شود؟ چرا این فکرها دوباره و دوباره به ذهنم برمی‌گردند. از آن‌ها فرار می‌کنم اما آخرش مرا در کنج خلوتی تنها گیر می‌آورند و تا جایی که می‌توانند کتکم می‌زنند. 

من همانی نبودم که می‌گفتم هر چیزی را می‌شود بهتر کرد؟ پس چرا نمی‌توانم خودم را بهتر کنم؟‌ چرا مانده‌ام در این باتلاق. چرا هر لحظه فروتر می‌روم. چرا نمی‌توانم؟

کاش می‌توانستم خودم را بغل کنم.