قبلا به یک نفر که یادم نمیآید چه کسی بود گفتم من هر وقت آن لحظههای متحول شونده زندگیم پیدایشان میشود متوجهشان میشوم. یعنی هر وقت اتفاقی بیفتد که چند سال بعدش بگویم بله آن روز زندگیم برای همیشه عوض شد، همان موقع متوجه میشوم. میدانی الآن به این شک کردم. به این شک کردم چون «جور دیگر» دیدم. شاید من انتخاب میکنم که متحول بشوم؛ و اصلا برای همین است که آن روزها و آن اتفاقها یادم میماند.
امشب که با او حرف میزدم همین حس را داشتم. احساس کردم که دیگر قرار نیست این حسهای بد، این فکرها، برگردند. حس کردم که برای همیشه رفتهاند. و برای همین است که اینجا دارم مینویسم.
بحث را عوض کردی ولی میدانم که تو هم میترسی. میترسی از اینکه همدیگر را از دست بدهیم. من هم میترسم. میدانم زندگی قابل پیش بینی نیست. میدانم سخت است. میدانم هر لحظه ممکن است یک اتفاق ناجور بیفتد. یا هر چیز دیگر. اما کاش میتوانستم تو را نگه دارم. کاش میتوانستم. میدانی یکی از چیزهایی که به خاطرش خیلی با Anne همزاد پنداری میکردم چه بود؟ ترسش برای از دست دادن Diana. و میدانی، من حتی از Anne هم بیشتر میترسم. «تسلیم نمیشویم» (یادت هست؟).
امشب به نکته جدیدی پی بردم. اینکه فکر کنم آدم خوبی نیستم، در نهایت واقعا باعث میشود آدم خوبی نباشم. اما اگر حداقل در ذهن خودم بگویم آدم خوبی هستم و تلاش میکنم بهتر باشم، به خودم چیزی را تلقین کردهام که میتواند سبب خیر شود (میدانم خوب و بد دو مفهوم انتزاعی و نسبی هستند. منظورم از نظر حسی بود).
عچیب است که دیگر در وبلاگ شعر نمیگذارم. فکر کنم همانقدری که کانال میگذارم اشتیاقم را برای تقسیم کردن شعر با دیگران برطرف میکند! ولی این یک بیت را اینجا میگذارم بماند:
ذوقی چنان ندارد، بیدوست زندگانی / دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
امیدوارم هممون بتونیم باعث تحول خودمون بشیم...
برای زندگی کردن، موفق باشین! (تسلیمم نشین)