این روزها بیشتر از غذا، استرس می‌خورم. استرس کارهایی که هر روز هم به آن‌ها اضافه می‌شود. ۶ ددلاین در یک هفته. واقعا زیباست. و همینطور خیلی دردناک. البته این را در نظر داشته باشید که ۸ تا بود که دوتایش را امروز توانستم انجام بدهم. آنقدر درگیرم که هر لحظه فکرم مشغول این است که بروم سراغ کدام ددلاین. و چه چیزی قضیه را زیباتر می‌کند؟ بله هنوز مهر هم تمام نشده و وضعیت این است! اما زنده بیرون خواهم آمد، و قوی‌تر خواهم شد.

باید برای کنترل اضطرابم کاری بکنم. قبلا برای کنترلش با دوستانم حرف می‌زدم. اما الآن هر یک درگیری‌های خود را دارند. این شد که یک قسمت از ذهنم هم درگیر این موضوع است که چطور این همه اضطراب را به تنهایی کنترل کنم. به نتایج خوبی هم رسیده‌ام. نوشتن اینکه قرار است هر کار را چه موقع انجام بدهم خیلی به کنترل آن کمک می‌کند. گوش دادن به موسیقی هم. «سعدی چو جورش می‌بری، نزدیک او دیگر مرو / ای بی‌بصر من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را». و بله. سعدی هم.

هفته پیش رو احتمالا شلوغ‌ترین هفته‌ی چهار ماه اخیر خواهد بود. تا حدی نگران این هستم که چطور قرار است از پس همه این‌ها بربیایم. وقتی می‌گویم همه این‌ها منظورم فقط درس نیست. چیزهای دیگر هم هست. اما بارهای قبل هم فکر می‌کردم بر نمی‌آیم؛ و بر آمدم. این دفعه هم برخواهم آمد (از نظر منطقی استدلال درستی نیست. اما به قدر کافی آرامش بخش است!).

دارم سعی می‌کنم با اوقاتی که تنها هستم راحت‌تر کنار بیایم. سخت است. حداقل هنوز سخت است. ولی فکر می‌کنم هر روز دارد تحمل خودم برایم راحت‌تر می‌شود. احساس می‌کنم دارم به دورانی برمی‌گردم که تنهاتر بودم. به آن زمان که کسی را نداشتم. الآن دارم، ولی نمی‌توانم خیلی باهاشان حرف بزنم (بالاتر گفتم که درگیرند).

برایش یک پیام فروارد کردم از یک کانال و در کمال تعجب بعد از واکنش به پیام، گفت حس می‌کنم خوب نیستی. بگو چی شده. از او پرسیدم که حال بد را بو می‌کشی؟ و او گفت نه ... شاید به این خاطر است که در طول روز خیلی به تو فکر می‌کنم. :)))). کمی با او حرف زدم. آرامم کرد. چند وقت پیش گفت این که خیلی در طول پیام نمی‌دهد را به حساب بی‌معرفتی‌اش نگذارم. خیلی درگیر است. من می‌دانم که او خیلی درگیر است. و همین است که وقت‌هایی که برای من می‌گذارد، وسط همه درگیری‌ها و مشغله‌هاش، به من احساس مهم بودن می‌دهد. گاهی وقت‌ها هم می‌شود که خیلی دیرتر پیام‌هایم را جواب بدهد. اما می‌دانم اگر به او نیاز داشته باشم، وقتش را خالی خواهد کرد. یک بار نیاز به مشورتش داشتم. به او پیام دادم که هر وقت می‌تواند با من تماس بگیرد. چند دقیقه بعد زنگ زد. سر کار بود. انتظار نداشتم آن موقع زنگ بزند. ولی زد. این برایم عجیب بود که وسط آن همه درس و کار برایم وقت گذاشته است.

و زندگی خالی نیست. :)