داشتم به این فکر می‌کردم که ای کاش آهنگساز بودم. آن وقت می‌توانستم این همه چیزی را که درونم انباشته شده است را بیرون بریزم. اگر می‌توانستم آهنگی بسازم، اسمش را می‌گذاشتم «Last time I was happy». 

تقریبا نسبت به همه چیز بی‌حس شده‌ام. بی‌حس‌ترین حالت ممکن. نه خوب نه بد. جایی آن وسط. می‌شود گفت تا حدی برگشته‌ام به چیزی که دو سال پیش بودم. حس عجیبی است. عجیب ولی آشنا. انگار بعد از سال‌ها برگشته باشی خانه پدری‌ات و یاد خاطره‌هایی بیفتی که با آنجا داری. این حس‌ها، این نگاه‌هایی که به خودم و همه چیز می‌کنم، این صدایی که از حنجره‌ام بیرون می‌آید و حتی این میل عجیب به انجام دادن کارهایم مرا یاد آن موقع‌ها می‌اندازد.

حیلی کم‌حرف‌تر شده‌ام. تقریبا باید زور بزنم تا بتوانم حرفی بزنم که درباره ددلاین و چیزهای مربوط به شرایط فیزیکی‌ام نباشد. به سختی می‌توانم از روحیاتم چیزی بگویم. این را همین امروز متوجه شدم. 

از تمام ۷۰۰ و خرده‌ای آهنگی که در اسپاتیفای دارم خسته شده‌ام. یک طوری شده‌است که انگار دنبال چیزی می‌گردم که خودم نمی‌دانم چیست. دنبال یک چیز جدید شاید. ولی نه هر چیز جدیدی.

به شدت درگیر بوده‌ام. دیروز از وقتی بیدار شدم تا تقریبا وقتی که خوابیدم مشغول رسیدگی به کارهایم بودم. خسته نیستم. می‌شود گفت حس خاصی ندارم به این وضع.

الآن واقعا مصداق آن مصرع سعدی هستم که می‌گوید: «غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را». یک همچین بی‌تفاوتی‌ای دارم نسبت به شرایط.