از درون منفجر شدهام. نمیفهمم که چرا. و هر لحظه دارم بیشتر به داخل این سیاه چالهی بیمصرفی کشیده میشوم. همه باید از من فرار کنند. نمیتوانم. دیگر نمیتوانم. حتی دیگر نمیتوانم بنویسم. شاید یک مدت ننوشتم. ولی این حال هم گذراست. میدانم. میگذرد.
«آهای غمی که مثل یه بختک
رو سینهی من شدهای آور
از گلوی من دستاتو وردار
دستاتو بردار از گلوی من»