توی این پست میخوام برخلاف عادت مالوف، با زبان محاوره بنویسم :) و بر خلاف این اواخر، این پست درباره حال من نیست.
نمیدونم قبلا توی وبلاگ درباره اینکه فکر میکنم معنی زندگی چیه نوشتم یا نه؛ ولی به هر حال میگم الآن. از نظر من انسان فقط وقتی در کنار بقیه انسانها هست وجودش معنی میگیره. یعنی انسان فقط در کنار بقیه هست که انسان هست. در انزوای مطلق، چیزی به اسم انسان وجود نداره. در نهایت هم بیشتر کارهایی که میکنیم، به خاطر بقیه هست. نه که منظورم این باشه که هر کاری رو میکنیم که بقیه خوشحالتر بشن؛ منظورم اینه که در نهایت کاری میکنیم که تنها نمونیم. یه کاری میکنیم که توی اون، بقیه بهمون احترام بذارن. دنبال محبت میریم؛ هم محبت کردن و هم محبت دیدن. خب طبیعیه که یه سری از کارا فقط به خاطر خودمونه. فقط به خاطر لذت بردن یا چیزی از همین قبیل.
اما من فکر میکنم آدمها در نهایت حسرت این رو نمیخورن که چرا بیشتر لذتهای انفرادی رو تجربه نکردن. طبق چیزهایی که دیدم، خوندم، و شنیدم، آدما وقتی به مرگ نزدیک میشن، بیشتر به خاطر روابط از دست رفته خودشون حسرت میخورن. یا حسرت میخورن که ای کاش بجای زیاد کار کردن، زمان بیشتری رو با بچههای خودشون سپری میکردن. انگار هرچی به مرگ نزدیکتر میشیم، بیشتر متوجه این میشیم که چه چیزی واقعا مهمه. (اگه شما هم الآن حدود بیست سال یا بیشتر دارین، باید بهتون بگم که به احتمال زیاد، ۲۵ درصد زندگی خودتون رو سپری کردین! خیلی ترسناکه.)
چیزی که شاید همه آدما بهش نیاز دارن، وجود یک غمگساره. کسی که وقتی باهاش حرف میزنیم، احساس بدی بهمون دست نمیده. کسی که حالمون رو بهتر میکنه. کسی که به حرفامون گوش میده. یکی که براش مهم باشه ما وجود داریم. براش مهم باشه که رنج میکشیم. یکی که وقتایی که دوست داشتنی نیستیم هم ما رو دوست داشته باشه. یکی که وقتایی که حتی با خودمون هم قهر میکنیم، پشت در منتظر بمونه.
بنظرم آدم باید تنهایی یاد بگیره از خودش به بهترین شکل لذت ببره که بتونه بقیه رو تو تفریحی که توش خیلی خوب شده سهیم کنه.