کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۱۲ مطلب با موضوع «سعدی» ثبت شده است

به مصر آ

خیلی وقت است می‌خواهم بنویسم؛ اما مجالی نبوده. نه بگذارید اینطور بگویم: وقت نگذاشتم؛ و به طور متناقص‌گونه‌ای، این یعنی نمی‌خواستم.

جالب است. خیلی راحت خودمان را گول می‌زنیم. هرچه از حیرت‌آور بودن این جمله بگویم کم است. خودمان را، بله خودمان را، گول می‌زنیم. به خودم القا می‌کنم که می‌خواهم بنویسم، ولی وقتش را ندارم؛ در حالی که وقتش حتما بوده و من نخواسته‌ام که بنویسم.

از شما چه پنهان، داشتم فکر می‌کردم این چیزی که گفتم، در حیطه روابط انسانی هم کاربرد دارد. به یک عده می‌گوییم که  وقتش را نداریم با آنها باشیم، ولی اگر می‌شد می‌بودیم. خودمان را گول می‌زنیم. آدم وقتی یک چیزی واقعا برایش مهم باشد یک وقتی برایش پیدا می‌کند. 

خوب می‌دانم این گول زدن فوایدی دارد. همیشه هم چیز بدی نیست. آدم باید گاهی خودش را گول بزند تا پیش برود. اما شاید گول زدن، حداقل گاهی اوقات، بهترین راه نباشد. گاهی باید با حقیقت، لخت و عریان، رو به رو شویم و بپذیریم آنچه را که هستیم، و آنچه را که هست. حتی اگر چیزی که هست را دوست نداریم، اولین راه در جهت تغییر، پذیرش است. بپذیر آنچه را که هست. 


عنوان مطلب برگرفته از بیت زیر است که در حین نوشتن به ذهنم آمد:(از سعدی)

تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی // به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران

 

یک اردیبهشت

امروز اول اردیبهشت‌ماه جلالی، روز بزرگداشت سعدی شیرازیست. غزل بی‌نظیری را، که مرا به گریه انداخت، به یادگار می‌گذارم اینجا.


چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی //  چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان // عشق حقیقت است اگر حمل مجاز می‌کنی

ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو // در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم // قبله اهل دل منم سهو نماز می‌کنی

دی به امید گفتمش داعی دولت توام // گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی

گفتم اگر لبت گزم می خورم و شکر مزم // گفت خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی

سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم // سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی

۱ نظر