کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

غمگسار

توی این پست می‌خوام برخلاف عادت مالوف، با زبان محاوره بنویسم :) و بر خلاف این اواخر، این پست درباره حال من نیست.


نمی‌دونم قبلا توی وبلاگ درباره اینکه فکر می‌کنم معنی زندگی چیه نوشتم یا نه؛ ولی به هر حال میگم الآن. از نظر من انسان فقط وقتی در کنار بقیه انسان‌ها هست وجودش معنی میگیره. یعنی انسان فقط در کنار بقیه هست که انسان هست. در انزوای مطلق، چیزی به اسم انسان وجود نداره. در نهایت هم بیشتر کارهایی که می‌کنیم، به خاطر بقیه هست. نه که منظورم این باشه که هر کاری رو می‌کنیم که بقیه خوشحال‌تر بشن؛ منظورم اینه که در نهایت کاری می‌کنیم که تنها نمونیم. یه کاری می‌کنیم که توی اون، بقیه بهمون احترام بذارن. دنبال محبت میریم؛ هم محبت کردن و هم محبت دیدن. خب طبیعیه که یه سری از کارا فقط به خاطر خودمونه. فقط به خاطر لذت بردن یا چیزی از همین قبیل.

اما من فکر می‌کنم آدم‌ها در نهایت حسرت این رو نمی‌خورن که چرا بیشتر لذت‌های انفرادی رو تجربه نکردن. طبق چیزهایی که دیدم،‌ خوندم، و شنیدم، آدما وقتی به مرگ نزدیک می‌شن، بیشتر به خاطر روابط از دست رفته خودشون حسرت می‌خورن. یا حسرت می‌خورن که ای کاش بجای زیاد کار کردن، زمان بیشتری رو با بچه‌های خودشون سپری می‌کردن. انگار هرچی به مرگ نزدیک‌تر میشیم، بیشتر متوجه این میشیم که چه چیزی واقعا مهمه. (اگه شما هم الآن حدود بیست سال یا بیشتر دارین، باید بهتون بگم که به احتمال زیاد، ۲۵ درصد زندگی خودتون رو سپری کردین! خیلی ترسناکه.)

چیزی که شاید همه آدما بهش نیاز دارن، وجود یک غمگساره. کسی که وقتی باهاش حرف میزنیم، احساس بدی بهمون دست نمیده. کسی که حالمون رو بهتر میکنه. کسی که به حرفامون گوش میده. یکی که براش مهم باشه ما وجود داریم. براش مهم باشه که رنج میکشیم. یکی که وقتایی که دوست داشتنی نیستیم هم ما رو دوست داشته باشه. یکی که وقتایی که حتی با خودمون هم قهر میکنیم، پشت در منتظر بمونه.

۳ نظر

انفجار

از درون منفجر شده‌ام. نمی‌فهمم که چرا. و هر لحظه دارم بیشتر به داخل این سیاه چاله‌ی بی‌مصرفی کشیده می‌شوم. همه باید از من فرار کنند. نمی‌توانم. دیگر نمی‌توانم. حتی دیگر نمی‌توانم بنویسم. شاید یک مدت ننوشتم. ولی این حال هم گذراست. می‌دانم. می‌گذرد.

«آهای غمی که مثل یه بختک

رو سینه‌ی من شده‌ای آور

از گلوی من دستاتو وردار

دستاتو بردار از گلوی من»

بی‌مصرفی

تا به حال برایتان پیش آمده‌است که حس می‌کنید باید چیزی را بگویید اما نمی‌دانید که چه می‌خواهید بگویید؟ من اکنون دقیقا در این شرایط هستم.

از اینکه تقریبا هیچکاری از من برای کمک به دوستانم برنمی‌آید ناراحتم. نه می‌توانم از حجم کارها و خستگی‌ها و ناراحتی‌هایشان کم کنم، و نه کاری بکنم که سرحال بشوند. می‌دانم که گاهی واقعا از هیچکسی کاری برنمی‌آید؛ می‌دانم که گاهی هیچکس نمی‌تواند کمکی بکند. اما حتی همین مرا آزار می‌دهد. می‌خواهم کمک کنم. ولی نمی‌توانم. 

داشتم به این فکر می‌کردم که تقریبا هیچکس خاطره خوبی با من ندارد. حس می‌کنم کنار من به بقیه خوش نمی‌گذرد. نمی‌دانم این حس از کجا می‌آید. اما آزارم می‌دهد. حس می‌کنم حرف‌هایی در بحث‌ها که می‌زنم بی‌معنی هستند. حس می‌کنم آدم عجیبی هستم. آدم ضایعی.

گاهی به صدای خودم شک می‌کنم. نمی‌فهمم که این صدا برای چه کسی است. سعی می‌کنم تا حد امکان در آینه نگاه نکنم؛ چون تصویری که در آن می‌بینم آزارم می‌دهد. واقعا من چه کسی هستم؟

حتی همین حرف‌هایی که اینجا می‌نویسم هم برایم عجیب است. نمی‌فهمم که چرا و چه می‌نویسم. فقط دارم سعی می‌کنم آن‌ها را از سرم خارج کنم که بعدش بروم به بقیه کارهایم برسم. 

ولی چرا آدم‌ها به من پیام می‌دهند؟ من زیادی عجیب و غیرعادی نیستم؟ چرا همچنان ارتباطشان را با من حفظ می‌کنند؟ این سوال‌ها را این روزها خیلی بیشتر از خودم می‌پرسم. وقتی بقیه با من آشنا می‌شوند، انتظار دارم از من فرار کنند. و نمی‌دانم که چرا همچین انتظاری دارم. 


کس دید چو من ضعیف هرگز؟ //  کز هستی خویش در گمانم

به یاد چیزهایی که پاک کردم.

حرف‌هایی که باید زده می‌شدند اما در گلو گیر کردند، از حرف‌هایی که گفته شدند مهم‌ترند. 


متن طولانی‌ای نوشته بودم که همه آن را با خط بالا جایگزین کردم. عنوان متن از آن می‌آید.