کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سعدی» ثبت شده است

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

و در زندگی، لحظاتی است که میفهمی نفس می‌کشی. ورود و خروج هوا را به داخل ریه‌هایت احساس می‌کنی. هوا را نفس می‌کشی، هوا را نفس می‌کشی، هوا را نفس می‌کشی، هوا را نفس می‌کشی ...

و در همین لحظات است که ناگهان صدایی از درون می‌گوید: من زنده‌ام.


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند // تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

۳ نظر

عاقبت گرگ‌زاده گرگ شود(؟)

در حکایت شماره چهار از باب اول گلستان سعدی، می‌خوانیم که عده‌ای دزدِ سرِ گردنه، توسط سربازان شاه دستگیر می‌شوند. در بین این دزدها، یک پسر بچه هم هست (پسر رئیس دزدها). پادشاه دستور می‌دهد که همه را بکشند؛ اما یکی از وزرا، به خواهش و التماس می‌افتد که آن پسر را ببخشد، چون هنوز جوان است و به اصطلاح گناه دارد. علی‌رغم مخالفت‌های پادشاه (پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است // تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است)، وزیر با این دلیل که:

 «با بدان یار گشت همسر لوط // خاندان نبوّتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند // پی نیکان گرفت و مردم شد»

پادشاه را راضی می‌کند تا این پسر جوان را نکشد(بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم).

سرتان را درد نیاورم. وزیر تمام زورش را برای تربیت پسر می‌زند. اما پس از دو سال، پسر سردستگی یک عده اراذل و اوباش را به عهده می‌گیرد، و وزیر و پسرانش را می‌کشد و مال و اموالش را به غارت می‌برد.


چرا این‌ها را گفتم؟ برای اینکه می‌خواهم درباره اینکه آیا عاقبت گرگ‌زاده گرگ می‌شود یا نه حرف بزنم. واضح است که یکسری از ویژگی‌های ما، ارثی هستند. آن‌ها را مستقیما از پدر و مادر خود، به علت اینکه خونشان در رگ‌هامان جریان دارد، به ارث می‌بریم. البته، ارث بردن صفر و یکی نیست. یک شاخصی هست به اسم «وراثت‌پذیری» که یک عدد بین صفر و یک به یک ویژگی نسبت می‌دهد و می‌گوید آن ویژگی چقدر مربوط به وراثت است. 

حال با تمام این تفاسیر آیا گرگ‌زاده عاقبت گرگ می‌شود؟ واقعیت این است که خیلی به تربیت بستگی دارد. یک آدم شاید از نظر ژنتیکی، به خشونت متمایل باشد اما با تربیت درست می‌توان او را در مسیری هدایت کرد که آن ویژگی ژنتیکی‌اش منجر به جرم و جنایت نشود.

اما سوال این است که تا کجا؟ تربیت تا کجا می‌تواند ویژگی‌های ژنتیکی ما را مهار کند؟ اینطور که در یک کتابی خوانده بودم، علم می‌گوید که یک محدوده مشخص دارد. تا یک حد خاصی می‌توانید شخصیتتان را تغییر دهید. طبیعتا منظورم این نیست که نمی‌توانید طور دیگری رفتار کنید؛ می‌توانید، عین بازیگر‌ها. اما هیچوقت جزوی از شخصیت شما نخواهد شد. به عنوان مثال اگر کسی که طبع آرامی دارد، تمام زورش را بزند که همواره خشمگین باشد، نمی‌تواند. می‌تواند وانمود کند، اما نمی‌تواند «آدم خشمگینی» باشد. 

اینجاست که خودشناسی اهمیت خاصی پیدا می‌کند. باید خودمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم بگوییم که چه هستیم و چه می‌توانیم باشیم. کار سختیست، و من هم هیچ دستور العملی برای آن سراغ ندارم. فکر می‌کنم خودشناسی یک بینش است؛ کسی نمی‌تواند آن را به شما یاد بدهد. هرکس باید به روش خودش، خودش را بشناسد. و حداقل اینطور که به نظر می‌آید هیچ انتهایی برای آن نیست.

یک اردیبهشت

امروز اول اردیبهشت‌ماه جلالی، روز بزرگداشت سعدی شیرازیست. غزل بی‌نظیری را، که مرا به گریه انداخت، به یادگار می‌گذارم اینجا.


چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی //  چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان // عشق حقیقت است اگر حمل مجاز می‌کنی

ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو // در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم // قبله اهل دل منم سهو نماز می‌کنی

دی به امید گفتمش داعی دولت توام // گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی

گفتم اگر لبت گزم می خورم و شکر مزم // گفت خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی

سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم // سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی

۱ نظر

زنده باد اوپن سورس!

روزهای عجیبی رو گذروندم. ریاضی ۱ به طرز فجیعی سخت بود. امتحان با اینکه اوپن بوک بود و ۱۳ ساعت هم وقت داشت، ۱۱ ساعت ازم وقت گرفت تا حل بشه. به هر حال گذشت.

ددلاین تمرین هم امشب بود. به خاطر امتحانا نرسیده بودم تمرین رو بزنم؛ این شد که این سه روز اخیر به غایت درگیرش بودم. و بالاخره امروز تونستم ۱۰۰ نمرش رو جواب بدم. حالا اومدم سراغ پروژه. امیدوارم اینا هم ختم به خیر شه.

من عاشق لینوکسم! هر روز چیزای جدید کشف میکنم توش. فکر نکنم دیگه هرگز بتونم ویندوز رو تحمل کنم! اینقدر ذوق زده میشم گاهی اوقات که اشق شوق توی چشمام جمع میشه!

جدیدا موقع کد زدن، اسپاتیفای رو باز میکنم و «دنگ شو» گوش میدم. یه آهنگی دارن، که به شدت قفلی زدم روش. چرا؟ شاید اصلی‌ترین دلیلش این باشه که شعرش مال سعدیه، و منم دیوانه سعدیم!

اسم آهنگ حلوا هست. شعرش رو خیلی دوست دارم!

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای؟

وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای؟

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من

لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای؟

بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم

وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای؟

گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت

فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای؟

من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو

هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده‌ای؟