کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۱۵ مطلب با موضوع «افکار پریشان» ثبت شده است

و هنوز ...

نوزده سال و اندی زندگی کرده‌ام؛

و هنوز نتوانسته‌ام به طلوع خورشید عادت کنم.

بار‌ها و بارها نفس کشیده‌ام؛ 

و هنوز صدای نفس کشیدنم، صدای تپیدن قلبم، مرا در خود غرق می‌کند.

غم و رنج هرگز مرا در زندگی تنها نگذاشتند، حتی وقتی این‌‌ها را می‌نویسم؛

و هنوز می‌توانم «شور حیات» را در تک تک سلول‌هایم احساس کنم.

هزاران بار شکستم، تکه تکه شدم، و می‌پنداشتم که دیگر نمی‌توانم؛

و هنوز

و هنوز زنده‌ام.

خشم و ترس

خشمگینم. از خیلی چیزها. از چیزهایی که حتی با گفتنشان نیز خشمگین‌تر می‌شوم.

می‌ترسم. از خیلی چیزها. از چیزهایی که حتی با فکر کردن به آن‌ها نیز ترس مرا در خود می‌بلعد.

گاهی اوقات احساس می‌کنم ذهن من، بدن من، تحمل و گنجایش این همه احساسات گوناگون را ندارد. اما هر بار در کمال تعجب، «زنده» بیرون می‌آیم.

و همیشه سوالی که در چنین مواقعی از خودم می‌پرسم این است: چه کنم؟

۳ نظر

و هنگامی که با من حرف می‌زنی، به چشمانم نگاه کن

برایم سخت است که بنویسم. اما می‌نویسم؛ چون ایمان دارم که نوشتن حالم را بهتر می‌کند.


می‌توان ساعت‌ها بی‌وقفه درباره اینکه در مورد یک چیز، رسم و رسوم چه می‌گوید حرف زد. تقریبا در هر شرایطی که باشید، فرهنگ و جامعه، نسخه‌ای از قبل برای آن پیچیده است. خیلی وقت است که به این فکر می‌کنم که یک جای کار می‌لنگد. فرهنگ، در حقیقت یک «کلی‌گویی» خیلی بزرگ است. فرهنگ، آدم‌ها را جداگانه در نظر نمی‌گیرد؛ آن‌ها را در دسته‌های مشخصی قرار می‌دهد، و آنگاه برای آنها نسخه می‌پیچد: مادر، پدر، فرزند، مرد، زن، دانشجو، آدم خوب، آدم بد، دوست، دشمن. اما چرا فکر می‌کنم یک جای کار می‌لنگد؟

 

۱ نظر

انسان

مدت خیلی زیادی بود که نمی‌توانستم هیچ‌چیز خاصی بنویسم. همه جمله‌ها، به این توجیه که «خب که چه؟» پاک می‌شدند. الآن هم چیزی عوض نشده. هنوز هم نمی‌توانم چیز خاصی بنویسم. ولی همان «غیرخاص‌ها» را می‌نویسم. 

خیلی از اوقات با خودم فکر می‌کنم که چه کسی هستم. هرگز به جواب خاصی هم نرسیده‌ام. اما تنها جوابی که به ذهنم رسید، علی‌رغم خاص نبودن، بسیار آرامش بخش است: من یک انسان هستم. 

آدم‌ها در نصیحت کردن بقیه خیلی خوب هستند. موقعی که مسئله‌ را از یک زاویه خارجی نگاه می‌کنیم، همه چیز شفاف است. می‌توانی به راه حل فکر کنی. بهشان می‌گویی که خودت هم چنین تجربه‌ای داشته‌ای و درکشان می‌کنی. می‌گویی که همه این‌ها طبیعی است. اما وقتی نوبت به خودمان می‌رسد، سرگشته می‌شویم. راه خروجی پیدا نمی‌کنیم. در جا می‌زنیم. شاید برای همین است که به بقیه نیاز داریم؛ که به ما بگویند مثل آن‌ها و بقیه هستیم. تا در دنیایی که در آن همه محکوم به تنهایی هستیم، بدانیم در این حس تنها نیستیم. تا بدانیم انسان هستیم.

۳ نظر

به مصر آ

خیلی وقت است می‌خواهم بنویسم؛ اما مجالی نبوده. نه بگذارید اینطور بگویم: وقت نگذاشتم؛ و به طور متناقص‌گونه‌ای، این یعنی نمی‌خواستم.

جالب است. خیلی راحت خودمان را گول می‌زنیم. هرچه از حیرت‌آور بودن این جمله بگویم کم است. خودمان را، بله خودمان را، گول می‌زنیم. به خودم القا می‌کنم که می‌خواهم بنویسم، ولی وقتش را ندارم؛ در حالی که وقتش حتما بوده و من نخواسته‌ام که بنویسم.

از شما چه پنهان، داشتم فکر می‌کردم این چیزی که گفتم، در حیطه روابط انسانی هم کاربرد دارد. به یک عده می‌گوییم که  وقتش را نداریم با آنها باشیم، ولی اگر می‌شد می‌بودیم. خودمان را گول می‌زنیم. آدم وقتی یک چیزی واقعا برایش مهم باشد یک وقتی برایش پیدا می‌کند. 

خوب می‌دانم این گول زدن فوایدی دارد. همیشه هم چیز بدی نیست. آدم باید گاهی خودش را گول بزند تا پیش برود. اما شاید گول زدن، حداقل گاهی اوقات، بهترین راه نباشد. گاهی باید با حقیقت، لخت و عریان، رو به رو شویم و بپذیریم آنچه را که هستیم، و آنچه را که هست. حتی اگر چیزی که هست را دوست نداریم، اولین راه در جهت تغییر، پذیرش است. بپذیر آنچه را که هست. 


عنوان مطلب برگرفته از بیت زیر است که در حین نوشتن به ذهنم آمد:(از سعدی)

تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی // به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران