کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

دانی کدام خاک بر او رشک می‌برم؟

داشتم با یکی از دوستانم چت می‌کردم. از او درباره یک موضوع درسی سوالی پرسیده بودم و او هم داشت جوابم را می‌داد. وقتی توضیحش تمام شد، بعد از یک دقیقه مکث، پرسید «خوبی؟ به نظر خوب نمیای.»

بله من خوب نبودم. «از کجا فهمیدی؟» برایم خیلی عجیب بود که چطور این موضوع را فهمیده؛ از نگاه من همه‌ی پیام‌هایم عادی بودند. اما فهمیده بود. از من خواست درباره آن حرف بزنم. «تو را چه شده؟»

به او گفتم که نمی‌توانم درباره‌اش حرف بزنم. گفتم که این از آن مدل ناخوشی‌هایی است که با حرف زدن بهتر نمی‌شوند. حرفی که زد تکانم داد: «۹۰ درصد ناخوشی‌ها با حرف زدن بهتر میشن. اون ۱۰ درصد دیگه رو هم بلد نیستیم درست بیان کنیم. حرف زدن باعث میشه روی ناخوشی تسلط پیدا کنی و بفهمی برای بهتر کردن حالت باید چیکار کنی.»

با هم حرف زدیم. سعی کردم خیلی خلاصه به او بگویم که چرا حالم بد است. و باز هم فهمید: «اینطور که پیداست نمیخوای حرف بزنی. حالا من هیچی ولی یکیو پیدا کن باهاش حرف بزن. حالتو بهتر میکنه.» 

راست میگفت. نمی‌‌خواستم حرف بزنم. می‌دانستم او هم سرش مثل من شلوغ است. نمی‌خواستم بیشتر از این باعث بشوم از کار و زندگی‌اش عقب بیفتد. و او این‌ها را فهمیده بود. بدون اینکه بگویم. همیشه همینطور بودیم. از چند سال پیش که او را پیدا کردم، فهمیدم دنیا آنقدرها هم جای بدی نیست اگر یک نفر را داشته باشی که بدون اینکه چیزی بگویی بداند چه در ذهنت می‌گذرد.

نمی‌دانم برای همه آدم‌ها پیش می‌آید چنین دوستی پیدا کنند یا اینکه من خوش‌شانس بوده‌ام. اگر ندارید، تمام سعیتان را بکنید که پیدا کنید، و اگر دارید، او را رها نکنید. چنین آدم‌هایی را از دست ندهید.

۴ نظر

و همان همیشگی

خیلی وقت است که چیزی بجز افکارِ قبل از خوابم را ننوشته‌ام؛ نه اینکه نخواهم، نمی‌توانم. ذهنم به طرز غریبی یاری نمی‌کند. چیزهای زیادی در سر دارم اما هیچ چیز از آن بیرون نمی‌آید: عواطفی که نمی‌دانم چیستند، کارهایی که باید انجام بدهم ولی از انجامشان طفره می‌روم، ایده‌هایی که در سر دارم، سوالاتی که جوابی ندارند. بله زیاد هستند. 

گاهی وقت‌ها خودم را گم میکنم: «به راستی این کسی که دارد این کلمات را می‌نویسد من هستم؟ آیا این من هستم که دارم کلمات را که حرف به حرف بر صفحه ظاهر می‌شوند میبینم؟ این من هستم که صدای برخورد دست‌ها با صفحه‌کلید را می‌شنوم؟» به راستی دنیای غریبی‌ست.

احساس می‌کنم خیلی به آدم‌های اطرافم وابسته شده‌ام؛ آنقدر به آن‌ها نزدیک شده‌ام که دیگر خودم را نمی‌بینم. بله خودم را از درون مردمک آن‌ها می‌بینم؛ و نه از درون خودم. من خودم را گم کرده‌ام؛ جایی میان واژه‌ها، جایی در کنار آدم‌ها. 

آن وقت‌ها که منزوی بودم، خیلی بیشتر با خودم حرف می‌زدم. صدای خودم را می‌شناختم. جایی از میان هیاهوهای ذهن، صدای خودم را می‌شنیدم. اما اکنون، هیچ. درون سرم شهریست پرجوش‌وخروش. صداهای بسیاری شنیده می‌شود ولی هیچ‌یک آنِ من نیست. می‌دانید چه چیزی اوضاع را بدتر می‌کند؟ اینکه من متوجه این موضوع می‌شوم. شاید اگر نمی‌فهمیدم، الآن داشتم به کارهایم می‌رسیدم. ولی می‌فهمم. من جای خالی صدایم را حس می‌کنم.

از خودم می‌پرسم آیا این تغییر ارزشش را داشت؟ آیا بهتر نبود در غار تنهایی خود می‌ماندم و دریچه‌های قلبم را بسته نگه می‌داشتم؟ نمی‌دانم. شاید. شاید هم نه. اما یک چیز را خوب می‌دانم: قرار نیست به عقب برگردم.

۳ نظر

تغییر

گاهی وقت‌ها، به خودت می‌آیی و می‌بینی که آن جایی نیستی که قرار بود باشی. البته همه‌اش هم تقصیر خودت نیست. نمی‌شود بخت و اقبال را دست کم گرفت. اما به یاد داشته باش که فرقی نمی‌کند کجا هستی، همیشه می‌توانی اندکی بهتر باشی. حتی در بدترین شرایط ممکن هم راهی وجود دارد تا اوضاع را اندکی بهتر کنی. بله، فعلم دوم شخص مفرد است، یعنی دقیقا تو. انکار نمی‌کنم که همه چیز دست تو نیست. کاملا واضح است که نیست. اما بعضی چیزها که هست! نمی‌توانی آن‌ها را بهتر کنی؟ حتی فقط اندکی؟

پس منتظر چه هستی؟


خوب است آدم هر چند وقتی برود یک گوشه بنشیند و فکر بکند که دارد به کجا می‌رود. این نکته‌ی خیلی مهمی است؛ مهم است که به کجا می‌روید. باید ببینید که آیا اصلا می‌‌خواهید آنجایی که می‌روید بروید، یا نه! اگر چنین نکنید، اصلا معلوم نیست که در آینده از کجا سر در بیاورید.

ما آدم‌ها همواره تغییر می‌کنیم، اما گاهی دیر می‌فهمیم که تغییر کرده‌ایم. فکر می‌کنیم که همچنان همان آدمی هستیم که بودیم اما این درست نیست؛ آدمی که شما بوده‌اید مرده است! با هر ذره‌ای از اطلاعات، شما تغییر می‌کنید؛ شاید به چشم نبینید، اما قطعا تغییر می‌کنید.

حال آیا باید جلوی این تغییر را گرفت؟ گمان نمی‌کنم. حتی اگر بخواهید هم نمی‌توانید. پس تغییر کنید؛ و بفهمید که تغییر می‌کنید؛ و به آنجایی بروید که می‌خواهید بروید!

 

۱ نظر

در باب تنبلی

تبلی، تنبلی، تنبلی، تنبلی. این بلای خانمان سوز. این آفت جان بشر. این به فنا دهنده‌ی عظمی. هرچی در وصفش بگم کمه.

البته نمیخوام بگم همیشه چیز بدیه. واضحا اگه همیشه بد می‌بود، اصولا نباید می‌بود! اما بعضی وقتا که خیلی شدید می‌شه، واقعا آدم رو از کار و زندگی میندازه. آدم رسما به فنا میره.

من واقعا دارم احساس می‌کنم که دارم به فنا می‌رم. قبلا موقع کنکور اون همه ساعت درس میخوندم! الآن دیگه زورم نمیرسه حتی یک ساعت بخونم! نمیدونم چه حکمتیه. یه عالم تمرین، کلاس، درس ... حال هیچکدومشون رو ندارم! واقعا یادم رفته دوران کنکور چجوری درس می‌خوندم. الآن نه که دوست نداشته باشم بخونم، تنبلیم میشه؛ خیلی هم تنبلیم میشه. به طوری که تا به خودم میام شب شده و دیگه مغزم نمی‌کشه. 

دارم به این فکر می‌کنم که شاید بهتر باشه یه نسخه از دوران کنکورم رو بازیابی کنم. بالاخره، نمیشه که همینجوری دست روی دست بذارم! باید یه کاری بکنم. 

البته این تنبلی فقط مال درس نیست. مال همه چی هست. ولی حالا میخوام درستش کنم. واقعا میخوام.

 

۵ نظر

چگونه زندگی خود را به فنا ندهیم

یکی از اصلی‌ترین سوالاتی که احتمالا ذهن بشر رو به خودش مشغول میکنه، اینه که چجوری خوب زندگی کنه. واقعا هم سوال مهمیه. و واقعا هم نمی‌شه مستقیم به این سوال جواب داد. منظورم اینه که نمی‌تونی به یه نفر بگی که برو دقیقا این کارا رو، به این روش، در این زمان و مکان، انجام بده، تا به فنا نری. واقعیت امر هم اینه که ممکنه که علی رغم هر کاری هم که بکنی، باز در نهایت ببینی زندگیت به فنا رفته. وضع بدیه واقعا.

اما یه مسئله‌ای که هست، اینه که به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل / وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم. با اینکه نمیشه فهمید چه کاری درسته (برفرض اینکه اصلا بتونیم بگیم چی درسته و چی اشتباه)، نمیشه دست روی دست هم گذاشت و گذر عمر رو تماشا کرد. 

یه چیزی هست که به شدت بهش اعتقاد دارم؛ آدم باید برنامه داشته باشه. برای کل زندگیش. یعنی بدونه داره چیکار میکنه. تا وقتی بدونه داره چیکار میکنه، خیلی مهم نیست که داره چیکار میکنه. ولی بعضی وقتا افسار زندگی از دست آدم درمیره. میبینه که چندین ساعت از عمرش رو پای چیزی گذاشته، که نه تنها حالش رو بد کرده، بلکه چیزی هم بهش اضافه نکرده (از باب تجربه). برای همینه که میگم آدم باید بدونه داره چیکار میکنه. ای کاش همیشه از خودمون بپرسیم این سوالو. «من دارم چیکار میکنم؟»


امروز یه مستندی دیدم به اسم دیوانگی. واقعا خیلی برام جالب بود. و چیزی که خیلی منو تکون داد، اون سوالی بود که در طول مستند همش تکرار میشد: خب بعدش چی؟

خلاصه که توصیه میکنم ببینین.

۱ نظر

در باب زندگی

یه جمله‌ای امروز خوندم که خیلی برام جذاب بود. «آدم‌ها فقط بدبختی‌هایشان را می‌شمارند. اگر خوشبختی‌هایتان را بشمارید، می‌فهمید که از زندگی لذت کافی را برده‌اید!»

نمی‌خوام بگم جمله بالا برای همه درسته، ولی حداقل برای اکثریت درسته. و این خیلی برام جالبه. وقت‌هایی که حس می‌کنم دنیا داره به من خیلی سخت می‌گیره، باید یادم باشه که زمان‌های خوبی هم بوده، و خواهد بود. غم و شادی رو باید با هم دید. اگه بدبختیات رو می‌شماری، خوشبختی‌هات رو هم بشمار. سعدی هم یه بیت داره که تا حدی به چیزی که امروز فهمیدم مرتبطه:

خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیخته‌ست / نوش می‌خواهی هلا! گر پای داری نیش را


این روزها که ترم جدید تازه شروع شده، هنوز خیلی سرم شلوع نشده، اما با توجه درس‌هایی که این ترم دارم، احتمالا هفته بعدی نمی‌تونم باور کنم که چطور این هفته اینقدر بیکار بودم =) دارم سعی می‌کنم از زمانی که دارم به خوبی استفاده کنم (همیشه!). این هفته سعی کردم بیشتر با خودم خلوت کنم. برم یه گوشه بشینم، و با افکاری که مال خودم هستن تنها باشم. نه کتابی، نه فیلمی، نه اینترنتی، نه پادکستی، هیچی! خودم و خودم. حقیقتا خیلی خوب بود. یک سری از مشکلات و مسائلی که توی ذهنم بودن، و اذیتم می‌کردن رو با خودم مطرح کردم و سعی کردم تا حد ممکن حلشون کنم. آدم‌ها معمولا اینجوری هستن که حاضرن هر کاری بکنن تا حواسشون پرت بشه؛ تا از خودشون، از درونشون فرار کنن. ای کاش می‌شد زمان بیشتری رو برای خودم در نظر بگیرم. حس می‌کنم اینطوری بهتره.

۳ نظر

در باب دوستان

قبل از دوران کرونا، هیچ تجربه موفقیت‌آمیزی از دوست پیدا کردن توی فضای مجازی نداشتم. شاید اون موقع سخت‌تر بود؛ شایدم من راهش رو بلد نبودم. به هر حال این شد که دایره دوستام محدود بود به اونایی که باهاشون در یک فضای حقیقی اشتراک داشتم؛ مثلا مدرسه و کلاس زبان (اگه اشتباه نکنم فقط همین دوتا بود).

اما در دوره کرونا و قرنطینه دوتا اتفاق افتاد: اول اینکه ارتباط من با فضاهای حقیقی به طور کامل قطع شد. تا چندین ماه اصلا از خونه بیرون نرفتم. البته نه که دلم می‌خواست و نمی‌رفتم؛ کلا اهل بیرون رفتن تنفننی نبودم. با دوستام هم تلفنی صحبت می‌کردم (معمولا هر بار بیشتر از یک ساعت طول می‌کشید. هفته‌ای یکی دو بار). به هر حال کنکور هم داشتم و توی خونه هم می‌تونستم درس بخونم. در مجموع از وضع راضی بودم. بعد از کنکور هم یه چند باری با دوستام بیرون رفتم. از اینجا، ارتباط من با بعضی دوستام کمتر شد.

اتفاق دوم تقریبا مال یک هفته بعد از اعلام نتایج کنکوره. اگه نخوام سرتون رو درد بیارم، باید بگم که اینجا بود که حس کردم باید دوست‌های جدید پیدا کنم. بنابراین رفتم پی‌وی یکی از همشهری‌هام، که رتبه کنکورش نزدیک من بود، و باهاش حرف زدم. اوایل به نظر می‌رسید هیچ اشتراکی با هم نداریم؛ توی دوتا دنیای متفاوت سیر می‌کردیم. ولی هرچی می‌گذشت، بهتر همدیگه رو می‌فهمیدیم. حالا هم که دارم اینا رو می‌نویسم، این آدم صمیمی‌ترین دوست منه. اخیرا یه چندباری با هم بیرون رفتیم؛ ولی بخش عمده دوستی ما توی فضای مجازی شکل گرفت. چیزی که فکر می‌کردم غیر ممکنه، در واقع ممکن شده بود!

نتیجه اخلاقی داستان؟ خب نمی‌دونم. فقط خواستم اینا رو از ذهنم بریزم بیرون. اما اگه بخوایم یه پندی از توی این دربیاریم، اینه که از توی فضای مجازی هم میشه دوستای خوب پیدا کرد. شاید شما از قبل هم اینو می‌دونستین، که در این صورت از اینکه وققتون بی‌خود و بی‌جهت گرفته شد عذرخواهی میکنم :))) در غیر این صورت هم، حتما یه تلاشی در جهت پیدا کردن دوست توی فضای مجازی بکنین (البته اگه ظرفیت دوستیتون پر نشده ؛))

 

 

۳ نظر

انسانیت

ما آدما، چه بخوایم چه نخوایم، گاهی اوقات دلمون میگیره. خیلی طبیعی هم هست. درسته ناخوشاینده، ولی میشه باهاش کنار اومد. لازم نیست آدم خودش رو مجبور کنه که خوشحال باشه. گاهی وقتا باید یه گوشه بشینی، و بذاری غم هر کاری دلش می‌خواد بکنه. باید بفهمی که غم اونجاست. و هیچ عیبی نداره که تو غمگینی. این سرنوشت ماست.


یکی از چیزهایی که به طرز فجیعی عاشقشونم، اوبونتو (ubuntu) هست. اوبونتو شاید معروف‌ترین سیستم عامل لینوکسی هست که وجود داره. دلیل این علاقه، بخشیش به مسائل فنی برمی‌گرده؛ اما یه بخش بزرگیش هم مربوط به فلسفه پشت اوبونتو هست. اوبونتو، اگه اشتباه نکنم در یه زبان آفریقایی، به معنای انسانیت هست. و چقدر زیباست این انسانیت. یه عده آدم بی‌وقفه تلاششون رو می‌کنن، تا اوبونتو رو توسعه بدن، بدون اینکه هیچ هزینه‌ای در ازای این کارشون بگیرن. این کار رو به خاطر انسانیت انجام میدن. و این یکی از اون چیزهایی هست که وقتی بهشون فکر می‌کنم به آینده بشریت امیدوار میشم.

مثال‌های دیگه‌ای هم از این انسانیت هست این دور و اطراف. نمونه بارزش همین ویکی پدیا. یه عده آدم، از سرتاسر زمین، و با کمک هم دیگه، یک دایر‌ة المعارف خیلی خیلی بزرگ ساختن (فکر کنم بزرگترین هست، ولی مطمئن نیستم). این همه آدم، اومدن و ویکی پدیا رو ساختن. و نتیجش این چیزی شده همه ازش استفاده می‌کنیم.

این جور چیزا، منو بیشتر از هرچیز دیگه‌ای به بشریت امیدوار میکنه؛ به اینکه آینده روشنی در انتظارمونه.

۳ نظر

تو را من چشم در راهم

تو را من چشم در راهم

شباهنگام که می‌آیند ددلاین‌ها


پ.ن: سه ساعت مونده به ددلاین بالاخره تمرین رو تحویل دادم. :)

زنده باد اوپن سورس!

روزهای عجیبی رو گذروندم. ریاضی ۱ به طرز فجیعی سخت بود. امتحان با اینکه اوپن بوک بود و ۱۳ ساعت هم وقت داشت، ۱۱ ساعت ازم وقت گرفت تا حل بشه. به هر حال گذشت.

ددلاین تمرین هم امشب بود. به خاطر امتحانا نرسیده بودم تمرین رو بزنم؛ این شد که این سه روز اخیر به غایت درگیرش بودم. و بالاخره امروز تونستم ۱۰۰ نمرش رو جواب بدم. حالا اومدم سراغ پروژه. امیدوارم اینا هم ختم به خیر شه.

من عاشق لینوکسم! هر روز چیزای جدید کشف میکنم توش. فکر نکنم دیگه هرگز بتونم ویندوز رو تحمل کنم! اینقدر ذوق زده میشم گاهی اوقات که اشق شوق توی چشمام جمع میشه!

جدیدا موقع کد زدن، اسپاتیفای رو باز میکنم و «دنگ شو» گوش میدم. یه آهنگی دارن، که به شدت قفلی زدم روش. چرا؟ شاید اصلی‌ترین دلیلش این باشه که شعرش مال سعدیه، و منم دیوانه سعدیم!

اسم آهنگ حلوا هست. شعرش رو خیلی دوست دارم!

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای؟

وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای؟

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من

لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای؟

بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم

وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای؟

گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت

فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای؟

من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو

هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده‌ای؟