کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

پیر شدن

از پیر شدن، و آینده می‌ترسم. یعنی من یک روزی قرار است ۴۰ سالم باشد؟! (با این فرض که زنده بمانم) باورش برایم سخت است. واقعا سخت است. آینده همینطوری‌اش هم ترسناک است، و پیر شدن بدترش می‌کند. 

در یک جلسه مشغول بحث بودم، و خودم را دیدم که دارم می‌گویم انسان دنبال PHD نیست؛ بلکه دنبال نتایجی است که از آن حاصل می‌شود. مثلا پول بیشتر، موقعیت اجتماعی بهتر، احترام بیشتر، دوست‌های بیشتر. همان لحظه از خودم پرسیدم پس برای چه اینقدر دارم می‌دوم؟ به کجا چنین شتابان؟ دارم به کجا می‌روم؟ پس کی قرار است واقعا زندگی کنم؟ کی قرار است واقعا همان موقعی فرا برسد که در حال حاضر به آن «بعدا» می‌گویم؟ اصلا می‌رسد؟

فکر می‌کنم که نمی‌رسد. یعنی هیچوقت «بعدا» نمی‌رسد. باید سعی کنم بین در لحظه زندگی کردن و آینده نگری، تعادل ایجاد کنم. باید زندگی را زندگی کنم. 

۳ نظر

صدای شکسته شدن

نوشتن آرامم می‌کند. کمک می‌کند چیزهایی را که داخل ذهنم پرسه می‌زنند، از آن خارج کنم. اما الآن صدای ترک خوردنم را می‌شنوم. نمی‌دانم چه باید بنویسم تا متوقفش کنم. نمی‌توانم خودم را مجبور کنم که کار خاصی انجام بدهم. انگیزه انجام کار از من گرفته شده. نمی‌توانم شروع کنم. قبل از شروع درجا می‌زنم. از طرفی با هر صدایی که از دهانم و هر کلمه‌ای که از دستانم خارج می‌شود، بیشتر احساس می‌کنم که باید کمتر حرف بزنم. احساس می‌کنم که بهتر است ننویسم،‌ بهتر است پیام‌ها را جواب ندهم. 

اما چرا؟ احساس می‌کنم به چیزی نیاز دارم. نمی‌دانم دقیقا آن چیز چیست. بیشتر از یک هفته است که بجز برای خرید از خانه بیرون نرفته‌ام. بیرون رفتن شاید همان چیزی باشد که می‌خواهم. ولی دلم نمی‌خواد تنها بیرون بروم. از طرفی هم کسی نیست که دلم بخواهد با او بیرون بروم. از اینکه هر روز توی ذهنم برنامه بیرون رفتن بریزم و بعد آن را لغو کنم خسته شده‌ام. 

اوضاع به هم ریخته است. کاش خانه اینقدر شلوغ نبود. البته صدایشان تا اینجا نمی‌آید. ولی همینکه می‌دانم هستند، آزارم می‌دهد. کاش فراموش کنند که من هستم. به من کاری نداشته باشند. بگذارند به حال خودم باشم.

دارم سعی می‌کنم مبارزه کنم. با افکارم. اما شاید هم نه باید ابتدا آن‌ها را در آغوش بگیرم. نمی‌دانم. هرچه که هست آزارم می‌دهند. شاید هم خودم آن‌ها را به ذهنم دعوت می‌کنم؟ نمی‌دانم. 

سعی می‌کنم با آن‌ها کنار بیایم. ببینم حرف حسابشان چیست. ببینم می‌توانم قانعشان کنم یا نه.

چرا؟ (باز هم هذیان)

اگر کسی از من بپرسد چرا، می‌گویم که نمی‌دانم. اما شاید می‌دانم؛ فقط نمی‌خواهم باور کنم. چه چیز را؟ همه چیز را. همه چیز را.

بله من خسته‌ام. بله من حالم خوب نیست. ولی نمی‌دانم چرا. و می‌ترسم از روزی که آدم‌های اطرافم از خوب نبودن من خسته بشوند. می‌ترسم از روزی که آن‌ها هم مثل خود من، از من خسته بشوند. 

خسته شده‌ام از این همه حس منفی، از این همه احساس بی‌اهمیت بودن، از این همه حس به‌دردنخور و سربار بودن. نمی‌دانم همه این‌ها از کجا می‌آیند. شاید هم می‌دانم. من یک آدم مزخرف هستم. این را جدا می‌گویم. شاید همه این حس‌ها را به این خاطر می‌گیرم که نمی‌توانم خودم را تحمل کنم. شاید هم به خاطر این است که فکر می‌کنم بقیه نمی‌توانند مرا تحمل کنند. 

تمام تلاشم را کردم؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم خسته‌ام. نیاز دارم بی‌پروا گریه کنم. برای چه؟ برای خودم. نیاز دارم آسیب‌پذیر بودنم را تا سر حد مرگ نشان بدهم. نیاز دارم به همه بگویم چقدر من آدم معمولیِ مزخرفی هستم. نیاز دارم یک نفر مرا مثل یک بچه بغل کند و بگذارد گریه کنم.

چرا فکر می‌کنم مزخرفم؟ چون حالم بد است. چرا حالم بد است؟ چون فکر می‌کنم مزخرفم. پس این چرخه قرار است از کجا شکسته شود؟ نمی‌دانم. رقت انگیز است. 

هذیان‌گویی

احساس بی‌مصرفی کردن، دردناک است. خیلی هم دردناک است. "تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی؟" هیچ. من هیچ ندارم.

گاهی از خودم می‌پرسم مگر دیگران در منِ معمولیِ بی‌مصرف چه می‌بینند؟ نمی‌دانم.

آدم معمولی بودن آنقدرها هم بد نیست. ولی باعث می‌شود آدم گاهی احساس کند لیاقت چیزی را ندارد. و همین دردناک‌ترش می‌کند. 

"چه فایده‌ای دارد اگر بدانی آخر داستان چیست؟"

۲ نظر

برای تو که بهترین دوستم هستی.

یادت هست یک عکسی را برایت فرستاده بودم که توی آن نوشته بود «Thanks for loving me when I didn't feel lovable»؟ دقیقا همان. 

نمی‌دانم چرا باید این سناریو بارها و بارها تکرار شود تا متوجه شوم که دیگر از اینکه خودم را در چنین شرایطی ببینم متنفرم. من از خودم بیزار بودم. فکر می‌کردم برای بقیه آدم جالبی نیستم. به این فکر می‌کردم که چقدر خوب می‌شد اگر از همه فاصله می‌گرفتم. ولی تو اصرار کردی. با اینکه در بدترین حالت خودم بودم، مرا رها نکردی. برایت خیلی راحت‌تر بود که بروی کارهایی که داشتی را انجام بدهی؛ ولی انتخاب کردی که بمانی. لجبازی‌ها و حماقت‌هایم را تحمل کردی. بار مزخرف بودن مرا تحمل کردی، و از من خواستی به تو اعتماد کنم. همین یک بار هم که شده،‌ به تو اعتماد کنم. و قبول کنم که آدم بد، ناجذاب، ناخوب و مزخرفی نیستم. از من خواستی که قبول کنم آدم خوبی هستم؛ حداقل برای تو. 

آن موقع که این را گفتی نتوانستم. توان پذیرشش را نداشتم. می‌خواستم به حال خودم دل بسوزانم. می‌خواستم هرطور که شده به خودم بقبولانم که آدم بدی هستم. ولی الآن می‌توانم. الآن به تو اعتماد می‌کنم.

برای یک بار هم که شده می‌خواهم حرف‌هایت را قبول کنم. می‌خواهم قبول کنم که برای حداقل یک نفر، دوست و آدم خوبی هستم. و همین برای من کافیست. آن بیت سعدی را یادت هست؟ «گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی // دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را»

از تو ممنونم که حتی وقتی که خودم نمی‌توانستم وجودم را تحمل کنم، تحملم کردی. و از تو ممنونم که تنهایم نگذاشتی. آن خواب خوبی را که برایت تعریف کردم یادت هست؟ همان کار.

۲ نظر

ناکافی بودن

احساس ناکافی بودن، ناخوب بودن، و مزخرف بودن دارد مرا از پا در می‌آورد. دردش را در تمام سلول‌هایم حس می‌کنم. آنقدر دردناک است که نمی‌توانم هیچ حرفی بزنم. در سکوت نشسته‌ام و به صدای درونی خودم، که بانگ ناکافی بودنم را فریاد می‌زند، گوش می‌دهم. کاش این نبودم.

به یاد عرفان

نمی‌خواستم دیگر به فضای وبلاگ برگردم. ولی ...

داشتم بی‌هدف در وبلاگ‌ها می‌چرخیدم. دنبال ایده برای قالبی بودم که داشتم طراحی می‌کردم برای یکی از بلاگرها. به وبلاگ عرفان رسیدم. آخرین پستش مال خیلی سال پیش بود و خیلی کامنت داشت. توجهم را جلب کرد. بازش کردم و شروع به خواندن کامنت‌ها کردم.

عرفان را نمی‌شناختم. فقط اسمش را پای قالب بعضی وب‌ها دیده بودم. نمی‌دانستم. هیچ چیزی نمی‌دانستم ... عرفان الآن دیگر در بین ما نیست. حدود ۵ سال پیش خودکشی کرد.

شاید چیزی می‌توانست او را به زندگی وصل کند؛ نمی‌دانم. یک انسان،‌ یک هدف، یک علاقه. ولی افسوس که نشد.

مرگ عرفان، با اینکه خیلی وقت پیش بوده است، و با اینکه او را نمی‌شناسم، مرا تکان داد. ناراحت شدم. نمی‌توانم باور کنم که او رفته است.

این شد که تصمیم گرفتم برگردم به فضای وبلاگ: برگردم تا نگذارم پایان کاری که عرفان می‌کرد «نقطه» باشد؛ برگشتم تا نقطه را به «نقطه ویرگول» تبدیل کنم.

عرفان رفت؛ ولی نه از دل.


اسم اولین قالبی که طراحی کرده‌ام را «به یاد عرفان» گذاشتم. از آنجا که برای یک نفر طراحی شده، کد آن را منتشر نخواهم کرد. ولی به زودی آن را در یکی از وبلاگ‌ها خواهید دید :)) 

می‌دانم الآن دیگر نایی برای بلاگرها نمانده، ولی اگر ایده‌ای برای طراحی قالب دارید، خوشحال می‌شوم بشنوم :). اگر هم خواستید دستی به سر و گوش قالبتان بکشید مرا خبر کنید :)) اگر هم صلاح دیدید، کمک کنید این پست بیشتر دیده شود تا اگر کسی خواست دستی به سر و گوش قالبش بکشد مرا پیدا کند. متشکرم.

۷ نظر

پست ثابت: من زنده‌ام.

حداقل فعلا، دیگه نمی‌خوام تو وبلاگ پست بذارم. اینجا دیگه اون حس خوب اول رو به من نمیده. می‌خوام کانال رو امتحان کنم (به عنوان یه تجربه جدید).

اگر کسی مایل بود، بگه که آدرس کانال رو بهش بدم.

متشکرم :))

بگذار تا بگرییم

درون من کسی پیوسته می‌گرید. اما نمی‌توانم اشک بریزم. کاش می‌توانستم.

خسته‌ام از نوشتن. خسته‌ام از حرف زدن. خسته‌ام از دیدن. خسته‌ام از شنیدن. خسته‌ام از راه رفتن. خسته‌ام از تایپ کردن. خسته‌ام از فکر کردن. از همه چیز خسته‌ام.

گاهی آدم دلش می‌گیرد. همینطور الکی. البته ممکن است الکیِ الکی هم نباشد. نمی‌دانم.

ستاره‌ها

آسمان شب از قدیم الایام برایم آرامش بخش بوده است؛ نه به خاطر زیبایی وصف ناپذیر آن. برعکس؛ زیبایی آن مرا به وجد می‌آورد و از خود بی‌خود می‌کند. بلکه به خاطر اینکه هنگامی که به آن نگاه می‌کنم، به بی‌اهمیتی و حقارت خود در این جهان لایتناهی پی می‌برم. به اینکه هر کاری هم که بکنم، هر کاری هم که بکنیم، آن ستاره‌های دوردست هیچوقت متاثر از آن نمی‌شوند. نمی‌دانم شاید این برای شما اصلا چیز مهمی نباشد؛ ولی برای من مهم است که بدانم هر گندی هم که بزنم، باز هم هیچ گندی نزدم! بدانم که هرکاری هم که کرده باشم، باز هم هیچ کاری نکرده‌ام!