کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

خدایا بسه دیگه!‍

یه چیزی هست به اسم moral licencing؛ به این معنا که شما با انجام یه کار خوب، به خودت اجازه میدی یه کار بد بکنی. این دقیقا اتفاقیه که داره برای من میفته. دیروز رو به طرز باورنکردنی خوب مدیریت کردم. به همه کارام رسیدم. اما امروز همش دارم وقت تلف میکنم! و جالب اینه که دونستن این موضوع، تغییری در رفتار من ایجاد نمیکنه. چه وضعشه واقعا؟ 

از این همه تعلل خسته شدم. پنجشنبه امتحان ریاضی ۱ دارم. به امید خدا اگه اینو بدم امتحانا تمام میشه و تازه بعدش باید برم سر پروژه و تمرین! ولی خب اونا رو میشه راحت انجام داد. ولی ریاضی ۱ واقعا نگران کننده هست. مخصوصا اینکه از اول ترم واقعا وقت زیادی روش نذاشتم. هر جور شده باید این رو بخونم. دو سه روزی میشه شروع کردم ولی واقعا حس میکنم اونقدری که باید یاد نگرفتم. امیدوارم ساده بگیرن. باید هرطور شده خودم رو مجبور کنم بخونم! حتی اگه شده، شبکه‌های اجتماعی رو گوشی رو حذف میکنم. خب دیگه. برم شروع کنم!

شروع کن!

خدایا خسته شدم! از این همه تعلل از این همه تنبلی. اینقدری که من این ترم اول procrastinate کردم فکر کنم هیچ کس نکرده! البته گفتن این حرف شاید واقعا اغراق باشه ولی به هر حال. عجب وضع عجیبی شده. دیدین گاهی وقتا آدم از بس کار داره به هیچ کاریش نمیرسه؟ من دقیقا همونم.

فرار

برای شما هم پیش اومده که فکر کنین یه عالمه حرف دارن که بزنین، اما تا مجال گفتنش رو پیدا میکنین، ذهنتون خالی میشه؟ یجورایی یاد این بیت سعدی میفتم:

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم //// چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.

دقیقا حال من رو توصیف میکنه؛ با این تفاوت که کسی که میخوام باهاش حرف بزنم جایی نرفته. همیشه به خودم میگم بالاخره یه روزی میشینم با خودم خلوت میکنم؛ تنهای تنها. فقط من. بدون افکار دیگران. اما افسوس که این وقت هرگز سر نمیرسه.  میدونی طنز ماجرا کجاست؟ خودم میدونم چرا وقتش نمیشه؛ چون دارم ازش فرار میکنم! بله، احساس میکنم به طور ناخودآگاه دارم از خودم فرار میکنم. من از خودم فرار میکنم. من از خودم فرار میکنم. چه جمله‌ی ترسناکی! چرا اینجوری شد؟ از چه زمانی دیگه نتونستم خودم رو تحمل کنم؟ و چرا؟ آیا هرگز کافی نبودم؟

آیا من کافی نبودم؟ میتونم برای خودم یه لیست از چیزایی که آدمای دیگه ممکنه در من بپسندن درست کنم. اما خودم چه چیزهایی رو میپسندم؟ هرگز به این فکر کردم؟ آیا منم همون چیزایی رو دوست دارم که بقیه دوست دارن؟ فکر نمیکنم. اگه یه چیز باشه که به خاطرش از خودم متنفر باشم، اینه که از خودم متنفرم! بله تناقض! آدم‌ها سرشار از تناقضن.

اتفاق عجیبی افتاد. همزمان که این جملات رو می‌نوشتم، یه صدای از درونم گفت تو کافی هستی. تو کافی هستی. و واقعا آرومم کرد. نمیدونم از کجا اومد، و چرا اومد، اما خوش اومد.

خشت سوم: هدر دادن وقت

فکر نمی‌کنم انسانی روی زمین موجود باشه که وقتی باهاش درباره تلف کردن وقت حرف میزنم نفهمه چی میگم. درسته پدیده رایجیه، اما به شدت آزار دهنده هست. گاهی اوقات نمی‌فهمی چطور یک روز رو می‌گذرونی، و تا به خودت میای می‌بینی باید منتظر فردا باشی. البته من به هرچیزی هدر دادن وقت نمیگم. یه نقل قولی بود، نمیدونم از کی، که میگفت:

‌Time you enjoy wasting was not wasted.

خیلی کارا میکنم که شاید خیلی مفید به نظر نرسه. مثلا خیلی با دوستام حرف میزنم. این زمان به وضوح صرف کارهایی نشده که برای من فایده‌ی مستقیم داشته باشه. ولی همین که از این کارها با تمام وجود لذت میبرم برام کافیه. 

اما یه سری وقتا هست، که از هدر دادن وقت لذت نمی‌برم؛ اینجا رو میخوام حذف کنم. شاید بشه بجای این زمان، کارهای مفید بکنم. مثلا کتاب بخونم، پادکست گوش بدم یا هم اینکه درس بخونم! بله من درس هم دارم! خوبه که هر چند وقت اینو به خودم یادآوری کنم!

نمیخوام یه شبه پربازده بشم. یه جمله‌ای توی کتاب ادبیات دبیرستان بود، که میگفت هر که از هرجا هست یک گام فراتر آید. منم میخوام همین کار رو بکنم. از جایی که هستم، یک درصد بهتر بشم. همین!

خشت دوم: آیا تو چنان که می‌نمایی هستی؟

چند وقت پیش، توی بیوی یه نفر، یه جمله‌ای خوندم که حقیقتا ذهن منو درگیر خودش کرده:

 «آیا تو چنان که می‌نمایی هستی؟»

واقعا جمله‌ی قابل تاملی هست. آیا من آنچه نشون میدم هستم؟ یا منِ واقعی چیزی غیر از اینه؟ من واقعی چی هست اصلا؟ واقعا نمیدونم باید چه جوابی به این سوالا بدم. یه زمانی این نظر رو داشتم که اگه آدمی به مدت طولانی به یک چیزی تظاهر کنه، اون چیز جزئی از هویتش میشه. اما الآن نمیدونم. گاهی آدم‌ها سال‌ها یک کاری رو انجام میدن و یه روز به خودشون میان و میگن این اون چیزی نیست که من هستم. از کجا میفهمیم چی هستیم و چی نیستیم؟ باور قلبی؟ ندای درونی؟ خب مگه اینها همواره حقیقت رو نشون میدن؟ البته یجور دیگه هم میشه به این جمله نگاه کرد. گاهی آدما خودشون رو سرکوب میکنن. به چهره واقعیشون نقاب میزنن، تا اون کسی که خودشون فکر میکنن هستن رو پنهان کنن.

دارم به این فکر میکنم که شاید واقعا هیچ چیزی به اسم منِ واقعی وجود نداره. من میتونم هرچیزی باشم؛ خشمگین، آروم، مهربون، بی‌رحم.اما در نهایت، تنها چیزی که میتونم با اطمینان بگم اینه که نمیدونم. و واقعا فکر میکنم این از اون چیزا هست که هیچ جوابی براش وجود نداره. باید با اینکه نمیدونم کنار بیام.

خشت اول

بالاخره تونستم خودم رو راضی کنم که یه ویلاگ بزنم. خیلی با خودم کلنجار رفتم، اما دست آخر دیدم که امتحانش ضرری نداره. تهش اینه که پشیمون میشم و دیگه ادامه نمیدم. در واقع دلیل اصلی که دارم اینجا مینویسم، اینه که ذهنم رو از افکاری که هر لحظه بهش هجوم میارن خالی کنم. قرار نیست اینجا اتفاق خاصی بیفته. منظورم اینه که هدف خاص دیگه‌ای ندارم از ایجاد این وبلاگ. میدونم یکم عجیب هم هست که توی دوره زمونه‌ای که همه چیز حول محور پیام‌های سریع می‌چرخه، وبلاگ نوشتن چندان توجهی رو جلب نمی‌کنه. اما چیزی که می‌خوام همینجا به خودم یادآوری کنم اینه که من اینجا دنبال جلب توجه نیستم. اومدم تا آسیب پذیری خودم رو با خودم و چند نفری که احتمالا حوصله این رو دارن که یه متن طولانی بخونن به اشتراک بذارم. میخوام خودم رو مجبور کنم که هر دو سه روزی، هرچی توی سرم می‌گذره رو اینجا خالی کنم. حالا باید دید چی پیش میاد. امیدوارم در نهایت، از این کاری که در حال انجامش هستم راضی باشم.

۳ نظر