کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

گفتم فراموشم مکن

گفتم فراموشم مکن // گفتا تو در یادی مگر؟


چند لحظه پیش داشتم به این فکر می‌کردم که چرا گاهی یک بیت، خیلی رندم طور، وارد ذهنم می‌شود و بیرون نمی‌رود. چند جواب مختلف به ذهنم رسید. اول اینکه این بیت‌ها، نوعی مکانیزم دفاعی هستند؛ مرا از چیزی حفظ می‌کنند. از چه چیز؟ ناملایمات، افکار ناخوشایند و چیزهایی از این قبیل. و نظر دوم، اینکه این بیت‌ها از ناخودآگاه من سرچشمه می‌گیرند، چیزی را که در ناخودآگاهم به آن فکر نمی‌کنم، به سطح خودآگاهم می‌آورد: افکاری که عمدا به آنها فکر نمی‌کنم، یا آن‌هایی که ناخودآگاه سرکوب شده‌اند. این چند وقت، شعر‌های رندم، خیلی بیشتر از قبل پیدایشان می‌شود. قبلا یک بیت بود، که می‌آمد و می‌رفت. و شاید آن موقع صرفا ذهنم در حال حلاجی ورودی‌های بوده که در طول روز دریافت کرده. اما الان، خیلی بیشتر است. مدام، شعرهای مختلف، سروکله‌شان پیدا می‌شود. شاید بیش از حد حساس شده‌ام اما حس می‌کنم ماجرا به آن سادگی که به نظر می‌آید نیست. 


پ.ن. و مانند یک ققنوس از خاکستر خویش، متولد شدم.

۱ نظر

درباره من.

از خودم می‌نویسم؛ برای اینکه بفهمم.

۱ نظر

عشق

عشق دانی چیست؟ سلطانی که هرجا خیمه زد

بی‌خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود

سعدی.

ندانم که چه درمان سازم

ترکیب نوش و نیش، این است زندگی؛

ساده و پیچده، این است زندگی؛

جمع اضداد، این است زندگی.


ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب // که همه شب در چشمست به فکرت بازم

گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی // درد عشقست ندانم که چه درمان سازم

 

در ظلمت تاریک شب

این پست رو میذارم اینجا باشه که اگه از این مهلکه زنده بیرون اومدم، یادم بمونه که «پایان شب سیه سپید است».

۱ نظر

و هنوز ...

نوزده سال و اندی زندگی کرده‌ام؛

و هنوز نتوانسته‌ام به طلوع خورشید عادت کنم.

بار‌ها و بارها نفس کشیده‌ام؛ 

و هنوز صدای نفس کشیدنم، صدای تپیدن قلبم، مرا در خود غرق می‌کند.

غم و رنج هرگز مرا در زندگی تنها نگذاشتند، حتی وقتی این‌‌ها را می‌نویسم؛

و هنوز می‌توانم «شور حیات» را در تک تک سلول‌هایم احساس کنم.

هزاران بار شکستم، تکه تکه شدم، و می‌پنداشتم که دیگر نمی‌توانم؛

و هنوز

و هنوز زنده‌ام.

خشم و ترس

خشمگینم. از خیلی چیزها. از چیزهایی که حتی با گفتنشان نیز خشمگین‌تر می‌شوم.

می‌ترسم. از خیلی چیزها. از چیزهایی که حتی با فکر کردن به آن‌ها نیز ترس مرا در خود می‌بلعد.

گاهی اوقات احساس می‌کنم ذهن من، بدن من، تحمل و گنجایش این همه احساسات گوناگون را ندارد. اما هر بار در کمال تعجب، «زنده» بیرون می‌آیم.

و همیشه سوالی که در چنین مواقعی از خودم می‌پرسم این است: چه کنم؟

۳ نظر

و هنگامی که با من حرف می‌زنی، به چشمانم نگاه کن

برایم سخت است که بنویسم. اما می‌نویسم؛ چون ایمان دارم که نوشتن حالم را بهتر می‌کند.


می‌توان ساعت‌ها بی‌وقفه درباره اینکه در مورد یک چیز، رسم و رسوم چه می‌گوید حرف زد. تقریبا در هر شرایطی که باشید، فرهنگ و جامعه، نسخه‌ای از قبل برای آن پیچیده است. خیلی وقت است که به این فکر می‌کنم که یک جای کار می‌لنگد. فرهنگ، در حقیقت یک «کلی‌گویی» خیلی بزرگ است. فرهنگ، آدم‌ها را جداگانه در نظر نمی‌گیرد؛ آن‌ها را در دسته‌های مشخصی قرار می‌دهد، و آنگاه برای آنها نسخه می‌پیچد: مادر، پدر، فرزند، مرد، زن، دانشجو، آدم خوب، آدم بد، دوست، دشمن. اما چرا فکر می‌کنم یک جای کار می‌لنگد؟

 

۱ نظر

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

و در زندگی، لحظاتی است که میفهمی نفس می‌کشی. ورود و خروج هوا را به داخل ریه‌هایت احساس می‌کنی. هوا را نفس می‌کشی، هوا را نفس می‌کشی، هوا را نفس می‌کشی، هوا را نفس می‌کشی ...

و در همین لحظات است که ناگهان صدایی از درون می‌گوید: من زنده‌ام.


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند // تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

۳ نظر

چالش (ده عادت عجیب و غریب من)

همین اول بگم که کلی زور زدم ده تا عادت عجیب از خودم پیدا کنم. اولش یکی دوتا بیشتر به ذهنم نمیرسید :)

۱. به صورت رندم بیت میاد تو ذهنم. یعنی همینطور که ممکنه با یکی حرف بزنم، یه بیت نامربوط (۹۹ درصد اوقات از سعدی) میاد تو ذهنم و میگم.

۲. روی بعضی از بیت‌ها قفلی می‌زنم و اونقدر تکرارشون می‌کنم که بقیه از دستم شاکی میشن. («یه بار دیگه این بیتو بخونی با چنگال چشمتو در میارم»)

۳. بیشتر فیلم‌هایی که نگاه کردم رو با سرعت ۲ دیدم. این شامل فیلم کلاسای دانشگاه هم میشه (که البته با ۳ میبینم معمولا).

۴. این شاید خیلی عجیب نباشه اما بلند بلند با خودم حرف میزنم. فرقی هم نمیکنه کجا باشم.

۵. عادت دارم شب که میشه، گوشی و لپتاپمو ببرم رو حالت ماکسیمم فیلتر نور آبی. برای اطرافیانم خیلی عجیبه و میگن چیزی دیده نمیشه ولی من که راحتم.

۶. گاه و بی‌گاه می‌زنم زیر آواز. گاهی اوقات خیلی جدی، گاهی اوقات هم مسخره بازی. 

۷. روی صدا خیلی حساسم و معمولا هر آهنگی که گوش میدم با صدای خیلی کمه به طوری که بقیه میگن چطوری میشوی. عادت نیست ولی خب دارم زورمو میزنم برسم به ده :))) 

۸. چند وقتی شده که چون موهام بلند شده، بهشون گیره میزنم :) بیرون هم میرم با اون گیره :))

۹. میل وسواس گونه‌ای به تمیزی دارم. حتی صفحه دسکتاپ لپتاپم هم چیز خاصی توش نیست :) همه چی رو مدام مرتب می‌کنم.

۱۰. سیب‌زمینی سرخ‌کرده، چیپس، پفک، نوشابه و چیزهایی از این قبیل رو دوست ندارم و نمی‌خورم. نه که جلوی خودم رو بگیرم. از بچگی خیلی علاقه نداشتم به این چیزا.


میدونم خیلی از چیزایی که گفتم عادت نبود :) به بزرگی خودتون ببخشید. چیزی به ذهنم نمیرسید :)

در پایان هم تشکر می‌کنم از خاکستری، که منو به این چالش دعوت کرد :))

۵ نظر