کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

شاید بهتر باشد بنویسم

شاید هم نه. چه کسی می‌داند که چه کاری درست است و چه کاری اشتباه.


می‌خواهم بار احساس گناهم را زمین بگذارم. میخواهم رها کنم. شاید باید سکوت کنم. یک مدت خیلی زیاد.

گریه بس است. 


تو را نادیدن ما غم نباشد // که در خیلت به از ما کم نباشد


چون سعدی صد هزار بلبل // گلزار رخ تو را غزل گوی

۱ نظر

احساسات مطرود

با احساساتی مواجه شدم، که وجود آن‌ها را در خودم دوست نداشتم. می‌خواستم مثل همیشه، به خودم بگویم که باید بفهمم چرا ظاهر شده‌اند و هدفشان چیست تا بتوانم از شرشان خلاص شوم. اما این دفعه، جرقه‌ای در ذهنم شکل گرفت؛ شاید دارم راه را اشتباه می‌روم. وگرنه، چرا این احساسات، مدام تکرار می‌شوند؟

چیزی به ذهنم رسید؛ اینکه یک مرحله را جا انداخته‌ام: باید حضور این احساسات را به رسمیت می‌پذیرفتم. باید کامل متوجه می‌شدم که چه هستند. باید آن‌‌ها را کاملا «حس» می‌کردم. متوجه شدم که قبل از این، به آن احساسات، اجازه وجود نمی‌دادم. شاید بتوان گفت، خودم را درک نمی‌کردم! اما حالا می‌خواهم آن‌ها را، آن چیزهایی را که مدام ازشان فرار می‌کنم، در آغوش بگیرم. می‌خواهم ابتدا، آن‌ها را کاملا حس کنم، و بعد تصمیم بگیرم که می‌خواهم با آن‌ها چکار کنم.


تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست // ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود

- سعدی

۱ نظر

گفتم فراموشم مکن

گفتم فراموشم مکن // گفتا تو در یادی مگر؟


چند لحظه پیش داشتم به این فکر می‌کردم که چرا گاهی یک بیت، خیلی رندم طور، وارد ذهنم می‌شود و بیرون نمی‌رود. چند جواب مختلف به ذهنم رسید. اول اینکه این بیت‌ها، نوعی مکانیزم دفاعی هستند؛ مرا از چیزی حفظ می‌کنند. از چه چیز؟ ناملایمات، افکار ناخوشایند و چیزهایی از این قبیل. و نظر دوم، اینکه این بیت‌ها از ناخودآگاه من سرچشمه می‌گیرند، چیزی را که در ناخودآگاهم به آن فکر نمی‌کنم، به سطح خودآگاهم می‌آورد: افکاری که عمدا به آنها فکر نمی‌کنم، یا آن‌هایی که ناخودآگاه سرکوب شده‌اند. این چند وقت، شعر‌های رندم، خیلی بیشتر از قبل پیدایشان می‌شود. قبلا یک بیت بود، که می‌آمد و می‌رفت. و شاید آن موقع صرفا ذهنم در حال حلاجی ورودی‌های بوده که در طول روز دریافت کرده. اما الان، خیلی بیشتر است. مدام، شعرهای مختلف، سروکله‌شان پیدا می‌شود. شاید بیش از حد حساس شده‌ام اما حس می‌کنم ماجرا به آن سادگی که به نظر می‌آید نیست. 


پ.ن. و مانند یک ققنوس از خاکستر خویش، متولد شدم.

۱ نظر

درباره من.

از خودم می‌نویسم؛ برای اینکه بفهمم.

۱ نظر

عشق

عشق دانی چیست؟ سلطانی که هرجا خیمه زد

بی‌خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود

سعدی.

ندانم که چه درمان سازم

ترکیب نوش و نیش، این است زندگی؛

ساده و پیچده، این است زندگی؛

جمع اضداد، این است زندگی.


ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب // که همه شب در چشمست به فکرت بازم

گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی // درد عشقست ندانم که چه درمان سازم

 

در ظلمت تاریک شب

این پست رو میذارم اینجا باشه که اگه از این مهلکه زنده بیرون اومدم، یادم بمونه که «پایان شب سیه سپید است».

۱ نظر

و هنوز ...

نوزده سال و اندی زندگی کرده‌ام؛

و هنوز نتوانسته‌ام به طلوع خورشید عادت کنم.

بار‌ها و بارها نفس کشیده‌ام؛ 

و هنوز صدای نفس کشیدنم، صدای تپیدن قلبم، مرا در خود غرق می‌کند.

غم و رنج هرگز مرا در زندگی تنها نگذاشتند، حتی وقتی این‌‌ها را می‌نویسم؛

و هنوز می‌توانم «شور حیات» را در تک تک سلول‌هایم احساس کنم.

هزاران بار شکستم، تکه تکه شدم، و می‌پنداشتم که دیگر نمی‌توانم؛

و هنوز

و هنوز زنده‌ام.

خشم و ترس

خشمگینم. از خیلی چیزها. از چیزهایی که حتی با گفتنشان نیز خشمگین‌تر می‌شوم.

می‌ترسم. از خیلی چیزها. از چیزهایی که حتی با فکر کردن به آن‌ها نیز ترس مرا در خود می‌بلعد.

گاهی اوقات احساس می‌کنم ذهن من، بدن من، تحمل و گنجایش این همه احساسات گوناگون را ندارد. اما هر بار در کمال تعجب، «زنده» بیرون می‌آیم.

و همیشه سوالی که در چنین مواقعی از خودم می‌پرسم این است: چه کنم؟

۳ نظر

و هنگامی که با من حرف می‌زنی، به چشمانم نگاه کن

برایم سخت است که بنویسم. اما می‌نویسم؛ چون ایمان دارم که نوشتن حالم را بهتر می‌کند.


می‌توان ساعت‌ها بی‌وقفه درباره اینکه در مورد یک چیز، رسم و رسوم چه می‌گوید حرف زد. تقریبا در هر شرایطی که باشید، فرهنگ و جامعه، نسخه‌ای از قبل برای آن پیچیده است. خیلی وقت است که به این فکر می‌کنم که یک جای کار می‌لنگد. فرهنگ، در حقیقت یک «کلی‌گویی» خیلی بزرگ است. فرهنگ، آدم‌ها را جداگانه در نظر نمی‌گیرد؛ آن‌ها را در دسته‌های مشخصی قرار می‌دهد، و آنگاه برای آنها نسخه می‌پیچد: مادر، پدر، فرزند، مرد، زن، دانشجو، آدم خوب، آدم بد، دوست، دشمن. اما چرا فکر می‌کنم یک جای کار می‌لنگد؟

 

۱ نظر