کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

انسان

مدت خیلی زیادی بود که نمی‌توانستم هیچ‌چیز خاصی بنویسم. همه جمله‌ها، به این توجیه که «خب که چه؟» پاک می‌شدند. الآن هم چیزی عوض نشده. هنوز هم نمی‌توانم چیز خاصی بنویسم. ولی همان «غیرخاص‌ها» را می‌نویسم. 

خیلی از اوقات با خودم فکر می‌کنم که چه کسی هستم. هرگز به جواب خاصی هم نرسیده‌ام. اما تنها جوابی که به ذهنم رسید، علی‌رغم خاص نبودن، بسیار آرامش بخش است: من یک انسان هستم. 

آدم‌ها در نصیحت کردن بقیه خیلی خوب هستند. موقعی که مسئله‌ را از یک زاویه خارجی نگاه می‌کنیم، همه چیز شفاف است. می‌توانی به راه حل فکر کنی. بهشان می‌گویی که خودت هم چنین تجربه‌ای داشته‌ای و درکشان می‌کنی. می‌گویی که همه این‌ها طبیعی است. اما وقتی نوبت به خودمان می‌رسد، سرگشته می‌شویم. راه خروجی پیدا نمی‌کنیم. در جا می‌زنیم. شاید برای همین است که به بقیه نیاز داریم؛ که به ما بگویند مثل آن‌ها و بقیه هستیم. تا در دنیایی که در آن همه محکوم به تنهایی هستیم، بدانیم در این حس تنها نیستیم. تا بدانیم انسان هستیم.

۳ نظر

ببخشید

ببخشید که ناامیدتان کردم.

عاقبت گرگ‌زاده گرگ شود(؟)

در حکایت شماره چهار از باب اول گلستان سعدی، می‌خوانیم که عده‌ای دزدِ سرِ گردنه، توسط سربازان شاه دستگیر می‌شوند. در بین این دزدها، یک پسر بچه هم هست (پسر رئیس دزدها). پادشاه دستور می‌دهد که همه را بکشند؛ اما یکی از وزرا، به خواهش و التماس می‌افتد که آن پسر را ببخشد، چون هنوز جوان است و به اصطلاح گناه دارد. علی‌رغم مخالفت‌های پادشاه (پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است // تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است)، وزیر با این دلیل که:

 «با بدان یار گشت همسر لوط // خاندان نبوّتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند // پی نیکان گرفت و مردم شد»

پادشاه را راضی می‌کند تا این پسر جوان را نکشد(بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم).

سرتان را درد نیاورم. وزیر تمام زورش را برای تربیت پسر می‌زند. اما پس از دو سال، پسر سردستگی یک عده اراذل و اوباش را به عهده می‌گیرد، و وزیر و پسرانش را می‌کشد و مال و اموالش را به غارت می‌برد.


چرا این‌ها را گفتم؟ برای اینکه می‌خواهم درباره اینکه آیا عاقبت گرگ‌زاده گرگ می‌شود یا نه حرف بزنم. واضح است که یکسری از ویژگی‌های ما، ارثی هستند. آن‌ها را مستقیما از پدر و مادر خود، به علت اینکه خونشان در رگ‌هامان جریان دارد، به ارث می‌بریم. البته، ارث بردن صفر و یکی نیست. یک شاخصی هست به اسم «وراثت‌پذیری» که یک عدد بین صفر و یک به یک ویژگی نسبت می‌دهد و می‌گوید آن ویژگی چقدر مربوط به وراثت است. 

حال با تمام این تفاسیر آیا گرگ‌زاده عاقبت گرگ می‌شود؟ واقعیت این است که خیلی به تربیت بستگی دارد. یک آدم شاید از نظر ژنتیکی، به خشونت متمایل باشد اما با تربیت درست می‌توان او را در مسیری هدایت کرد که آن ویژگی ژنتیکی‌اش منجر به جرم و جنایت نشود.

اما سوال این است که تا کجا؟ تربیت تا کجا می‌تواند ویژگی‌های ژنتیکی ما را مهار کند؟ اینطور که در یک کتابی خوانده بودم، علم می‌گوید که یک محدوده مشخص دارد. تا یک حد خاصی می‌توانید شخصیتتان را تغییر دهید. طبیعتا منظورم این نیست که نمی‌توانید طور دیگری رفتار کنید؛ می‌توانید، عین بازیگر‌ها. اما هیچوقت جزوی از شخصیت شما نخواهد شد. به عنوان مثال اگر کسی که طبع آرامی دارد، تمام زورش را بزند که همواره خشمگین باشد، نمی‌تواند. می‌تواند وانمود کند، اما نمی‌تواند «آدم خشمگینی» باشد. 

اینجاست که خودشناسی اهمیت خاصی پیدا می‌کند. باید خودمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم بگوییم که چه هستیم و چه می‌توانیم باشیم. کار سختیست، و من هم هیچ دستور العملی برای آن سراغ ندارم. فکر می‌کنم خودشناسی یک بینش است؛ کسی نمی‌تواند آن را به شما یاد بدهد. هرکس باید به روش خودش، خودش را بشناسد. و حداقل اینطور که به نظر می‌آید هیچ انتهایی برای آن نیست.

تو تنها نیستی

برای یک مدت خیلی طولانی فکر می‌کردم که خوب نیست آدم به دیگران وابسته باشد. باید همه کارهایش را خودش انجام دهد. خودش حالش را خوب نگه دارد. خودش به خودش امیدواری بدهد. خودش خودش را آرام کند. این طرز فکر واقعا جواب می‌داد. بیشتر روزهایم را با حالی نسبتا خوب می‌گذراندم. اما آیا اشتباه می‌کردم؟ شاید. 

۲ نظر

رها کن!

Some things in life cannot be forced. If it happens, it happens. Forcing it might bring unhappiness. Sometimes you have to let it be. It's better to learn how to move on, and let go of things we cannot control. There is no shame in letting go.

 

به مصر آ

خیلی وقت است می‌خواهم بنویسم؛ اما مجالی نبوده. نه بگذارید اینطور بگویم: وقت نگذاشتم؛ و به طور متناقص‌گونه‌ای، این یعنی نمی‌خواستم.

جالب است. خیلی راحت خودمان را گول می‌زنیم. هرچه از حیرت‌آور بودن این جمله بگویم کم است. خودمان را، بله خودمان را، گول می‌زنیم. به خودم القا می‌کنم که می‌خواهم بنویسم، ولی وقتش را ندارم؛ در حالی که وقتش حتما بوده و من نخواسته‌ام که بنویسم.

از شما چه پنهان، داشتم فکر می‌کردم این چیزی که گفتم، در حیطه روابط انسانی هم کاربرد دارد. به یک عده می‌گوییم که  وقتش را نداریم با آنها باشیم، ولی اگر می‌شد می‌بودیم. خودمان را گول می‌زنیم. آدم وقتی یک چیزی واقعا برایش مهم باشد یک وقتی برایش پیدا می‌کند. 

خوب می‌دانم این گول زدن فوایدی دارد. همیشه هم چیز بدی نیست. آدم باید گاهی خودش را گول بزند تا پیش برود. اما شاید گول زدن، حداقل گاهی اوقات، بهترین راه نباشد. گاهی باید با حقیقت، لخت و عریان، رو به رو شویم و بپذیریم آنچه را که هستیم، و آنچه را که هست. حتی اگر چیزی که هست را دوست نداریم، اولین راه در جهت تغییر، پذیرش است. بپذیر آنچه را که هست. 


عنوان مطلب برگرفته از بیت زیر است که در حین نوشتن به ذهنم آمد:(از سعدی)

تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی // به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران

 

یک اردیبهشت

امروز اول اردیبهشت‌ماه جلالی، روز بزرگداشت سعدی شیرازیست. غزل بی‌نظیری را، که مرا به گریه انداخت، به یادگار می‌گذارم اینجا.


چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی //  چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان // عشق حقیقت است اگر حمل مجاز می‌کنی

ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو // در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم // قبله اهل دل منم سهو نماز می‌کنی

دی به امید گفتمش داعی دولت توام // گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی

گفتم اگر لبت گزم می خورم و شکر مزم // گفت خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی

سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم // سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی

۱ نظر

حس‌ها

خیلی تغییر کرده‌ام. شاید این تغییر برای بیشتر آدم‌های اطرافم خیلی ملموس نباشد؛ اما من تغییر کرده‌ام. آنقدر تغییر کرده‌ام که اگر به در زمان سفر کنم و به خودِ یک سال پیشم بگویم قرار است اینقدر تغییر کنی، یحتمل باورش نمی‌شود. زندگی همین است. تغییر و تغییر و تغییر.

اخیرا حس‌های زیادی را تجربه کرده‌ام؛ شاید ملغمه‌ای از تمام حس‌های دایره لغات بشری. حال خودم را نمی‌دانم. گاهی گم می‌شوم در خیالات. گاهی به یک چیز فکر می‌کنم، گاهی به نقطه مقابل آن. همان است که گفتم: حال خودم را نمی‌دانم. 

۲ نظر

دانی کدام خاک بر او رشک می‌برم؟

داشتم با یکی از دوستانم چت می‌کردم. از او درباره یک موضوع درسی سوالی پرسیده بودم و او هم داشت جوابم را می‌داد. وقتی توضیحش تمام شد، بعد از یک دقیقه مکث، پرسید «خوبی؟ به نظر خوب نمیای.»

بله من خوب نبودم. «از کجا فهمیدی؟» برایم خیلی عجیب بود که چطور این موضوع را فهمیده؛ از نگاه من همه‌ی پیام‌هایم عادی بودند. اما فهمیده بود. از من خواست درباره آن حرف بزنم. «تو را چه شده؟»

به او گفتم که نمی‌توانم درباره‌اش حرف بزنم. گفتم که این از آن مدل ناخوشی‌هایی است که با حرف زدن بهتر نمی‌شوند. حرفی که زد تکانم داد: «۹۰ درصد ناخوشی‌ها با حرف زدن بهتر میشن. اون ۱۰ درصد دیگه رو هم بلد نیستیم درست بیان کنیم. حرف زدن باعث میشه روی ناخوشی تسلط پیدا کنی و بفهمی برای بهتر کردن حالت باید چیکار کنی.»

با هم حرف زدیم. سعی کردم خیلی خلاصه به او بگویم که چرا حالم بد است. و باز هم فهمید: «اینطور که پیداست نمیخوای حرف بزنی. حالا من هیچی ولی یکیو پیدا کن باهاش حرف بزن. حالتو بهتر میکنه.» 

راست میگفت. نمی‌‌خواستم حرف بزنم. می‌دانستم او هم سرش مثل من شلوغ است. نمی‌خواستم بیشتر از این باعث بشوم از کار و زندگی‌اش عقب بیفتد. و او این‌ها را فهمیده بود. بدون اینکه بگویم. همیشه همینطور بودیم. از چند سال پیش که او را پیدا کردم، فهمیدم دنیا آنقدرها هم جای بدی نیست اگر یک نفر را داشته باشی که بدون اینکه چیزی بگویی بداند چه در ذهنت می‌گذرد.

نمی‌دانم برای همه آدم‌ها پیش می‌آید چنین دوستی پیدا کنند یا اینکه من خوش‌شانس بوده‌ام. اگر ندارید، تمام سعیتان را بکنید که پیدا کنید، و اگر دارید، او را رها نکنید. چنین آدم‌هایی را از دست ندهید.

۴ نظر

و همان همیشگی

خیلی وقت است که چیزی بجز افکارِ قبل از خوابم را ننوشته‌ام؛ نه اینکه نخواهم، نمی‌توانم. ذهنم به طرز غریبی یاری نمی‌کند. چیزهای زیادی در سر دارم اما هیچ چیز از آن بیرون نمی‌آید: عواطفی که نمی‌دانم چیستند، کارهایی که باید انجام بدهم ولی از انجامشان طفره می‌روم، ایده‌هایی که در سر دارم، سوالاتی که جوابی ندارند. بله زیاد هستند. 

گاهی وقت‌ها خودم را گم میکنم: «به راستی این کسی که دارد این کلمات را می‌نویسد من هستم؟ آیا این من هستم که دارم کلمات را که حرف به حرف بر صفحه ظاهر می‌شوند میبینم؟ این من هستم که صدای برخورد دست‌ها با صفحه‌کلید را می‌شنوم؟» به راستی دنیای غریبی‌ست.

احساس می‌کنم خیلی به آدم‌های اطرافم وابسته شده‌ام؛ آنقدر به آن‌ها نزدیک شده‌ام که دیگر خودم را نمی‌بینم. بله خودم را از درون مردمک آن‌ها می‌بینم؛ و نه از درون خودم. من خودم را گم کرده‌ام؛ جایی میان واژه‌ها، جایی در کنار آدم‌ها. 

آن وقت‌ها که منزوی بودم، خیلی بیشتر با خودم حرف می‌زدم. صدای خودم را می‌شناختم. جایی از میان هیاهوهای ذهن، صدای خودم را می‌شنیدم. اما اکنون، هیچ. درون سرم شهریست پرجوش‌وخروش. صداهای بسیاری شنیده می‌شود ولی هیچ‌یک آنِ من نیست. می‌دانید چه چیزی اوضاع را بدتر می‌کند؟ اینکه من متوجه این موضوع می‌شوم. شاید اگر نمی‌فهمیدم، الآن داشتم به کارهایم می‌رسیدم. ولی می‌فهمم. من جای خالی صدایم را حس می‌کنم.

از خودم می‌پرسم آیا این تغییر ارزشش را داشت؟ آیا بهتر نبود در غار تنهایی خود می‌ماندم و دریچه‌های قلبم را بسته نگه می‌داشتم؟ نمی‌دانم. شاید. شاید هم نه. اما یک چیز را خوب می‌دانم: قرار نیست به عقب برگردم.

۳ نظر