کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

۲۱ مطلب با موضوع «افکار غیرپریشان» ثبت شده است

این پست درباره من نیست

آدم‌‌ها موجودات عجیبی هستند. بله واقعا همینطور است. به عنوان مثال این عجیب است که من دوست ندارم بنویسم، اما دارم مینویسم. اما کسی که مرا مجبور نکرده، پس چرا دارم می‌نویسم؟ یعنی دارم این کار را با میل خودم انجام می‌دهم؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم. نمی‌دانم. چقدر این واژه را دوست دارم. البته از آن متنفر هم هستم. بله، آدم‌ها موجودات عجیبی هستند. 

اما عجیب نسبت به چه چیز؟ شاید اصلا عجیب بودن نسبی نباشد. نمی‌دانم. بله همانطور که می‌بینید، دارم با خودم بحث می‌کنم. بله، آدم‌ها موجودات عجیبی هستند.

گاهی اوقات دلیل یکسری از رفتارهایم را درک نمی‌کنم. اما، شاید درک می‌کنم و نمی‌خواهم قبول کنم که درک می‌کنم؟ یعنی از اینکه دلیل آن را قبول کنم اجتناب می‌کنم. یعنی از بخش‌هایی از خودم اجتناب می‌کنم. بله، آدم‌ها موجودات عجیبی هستند.

این پست درباره من نیست. اما شاید هم هست؟ نمی‌دانم. شاید باشد، شاید هم نباشد؛ در هر صورت، آدم‌ها موجودات عجیبی هستند.


نمی‌توانم این بیت سعدی را از ذهنم بیرون کنم:

همه مرغان خلاص از بند خواهند // من از قیدت نمی‌‌خواهم رهایی

یکی مثل بقیه

بعد از مقداری پیاده روی، بالاخره متوجه شدم که چه چیزی مرا از درون آزرده می‌کرد: من برای خودم ارزشی قائل نبودم.

متوجه شدم که افکار منفی خیلی زیادی درباره خودم در ذهنم پرسه می‌زنند. "تو کافی نیستی"، "به اندازه کافی خوب نیستی"، "رقت انگیز هستی".

دلیل آزردگی‌ام همین بود؛ اینکه از درون می‌سوختم. یا بهتر بگویم، از درون خودم را می‌سوزاندم. می‌خواستم باور کنم که من یک انسان مزخرف و به‌درد نخور هستم. اما الآن، که این کلمات را می‌نویسم، عمیقا به این باور رسیده‌ام که من هم یکی هستم مانند بقیه؛ نه خیلی خوب، نه خیلی بد. دلیلی ندارد بگویم از بقیه آدم‌ها خیلی بدتر هستم. اصلا "خوب" و "بد" برای انسان چه معنایی دارد؟ هرچه که هستم، یکی هستم مانند همین آدم‌هایی که از کنارم رد می‌شوند. 

می‌خواهم این بار رنج را زمین بگذارم؛ از همین الان، و با پایان همین جمله.

۱ نظر

احساسات مطرود

با احساساتی مواجه شدم، که وجود آن‌ها را در خودم دوست نداشتم. می‌خواستم مثل همیشه، به خودم بگویم که باید بفهمم چرا ظاهر شده‌اند و هدفشان چیست تا بتوانم از شرشان خلاص شوم. اما این دفعه، جرقه‌ای در ذهنم شکل گرفت؛ شاید دارم راه را اشتباه می‌روم. وگرنه، چرا این احساسات، مدام تکرار می‌شوند؟

چیزی به ذهنم رسید؛ اینکه یک مرحله را جا انداخته‌ام: باید حضور این احساسات را به رسمیت می‌پذیرفتم. باید کامل متوجه می‌شدم که چه هستند. باید آن‌‌ها را کاملا «حس» می‌کردم. متوجه شدم که قبل از این، به آن احساسات، اجازه وجود نمی‌دادم. شاید بتوان گفت، خودم را درک نمی‌کردم! اما حالا می‌خواهم آن‌ها را، آن چیزهایی را که مدام ازشان فرار می‌کنم، در آغوش بگیرم. می‌خواهم ابتدا، آن‌ها را کاملا حس کنم، و بعد تصمیم بگیرم که می‌خواهم با آن‌ها چکار کنم.


تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست // ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود

- سعدی

۱ نظر

گفتم فراموشم مکن

گفتم فراموشم مکن // گفتا تو در یادی مگر؟


چند لحظه پیش داشتم به این فکر می‌کردم که چرا گاهی یک بیت، خیلی رندم طور، وارد ذهنم می‌شود و بیرون نمی‌رود. چند جواب مختلف به ذهنم رسید. اول اینکه این بیت‌ها، نوعی مکانیزم دفاعی هستند؛ مرا از چیزی حفظ می‌کنند. از چه چیز؟ ناملایمات، افکار ناخوشایند و چیزهایی از این قبیل. و نظر دوم، اینکه این بیت‌ها از ناخودآگاه من سرچشمه می‌گیرند، چیزی را که در ناخودآگاهم به آن فکر نمی‌کنم، به سطح خودآگاهم می‌آورد: افکاری که عمدا به آنها فکر نمی‌کنم، یا آن‌هایی که ناخودآگاه سرکوب شده‌اند. این چند وقت، شعر‌های رندم، خیلی بیشتر از قبل پیدایشان می‌شود. قبلا یک بیت بود، که می‌آمد و می‌رفت. و شاید آن موقع صرفا ذهنم در حال حلاجی ورودی‌های بوده که در طول روز دریافت کرده. اما الان، خیلی بیشتر است. مدام، شعرهای مختلف، سروکله‌شان پیدا می‌شود. شاید بیش از حد حساس شده‌ام اما حس می‌کنم ماجرا به آن سادگی که به نظر می‌آید نیست. 


پ.ن. و مانند یک ققنوس از خاکستر خویش، متولد شدم.

۱ نظر

درباره من.

از خودم می‌نویسم؛ برای اینکه بفهمم.

۱ نظر

و هنگامی که با من حرف می‌زنی، به چشمانم نگاه کن

برایم سخت است که بنویسم. اما می‌نویسم؛ چون ایمان دارم که نوشتن حالم را بهتر می‌کند.


می‌توان ساعت‌ها بی‌وقفه درباره اینکه در مورد یک چیز، رسم و رسوم چه می‌گوید حرف زد. تقریبا در هر شرایطی که باشید، فرهنگ و جامعه، نسخه‌ای از قبل برای آن پیچیده است. خیلی وقت است که به این فکر می‌کنم که یک جای کار می‌لنگد. فرهنگ، در حقیقت یک «کلی‌گویی» خیلی بزرگ است. فرهنگ، آدم‌ها را جداگانه در نظر نمی‌گیرد؛ آن‌ها را در دسته‌های مشخصی قرار می‌دهد، و آنگاه برای آنها نسخه می‌پیچد: مادر، پدر، فرزند، مرد، زن، دانشجو، آدم خوب، آدم بد، دوست، دشمن. اما چرا فکر می‌کنم یک جای کار می‌لنگد؟

 

۱ نظر

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

و در زندگی، لحظاتی است که میفهمی نفس می‌کشی. ورود و خروج هوا را به داخل ریه‌هایت احساس می‌کنی. هوا را نفس می‌کشی، هوا را نفس می‌کشی، هوا را نفس می‌کشی، هوا را نفس می‌کشی ...

و در همین لحظات است که ناگهان صدایی از درون می‌گوید: من زنده‌ام.


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند // تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

۳ نظر

انسان

مدت خیلی زیادی بود که نمی‌توانستم هیچ‌چیز خاصی بنویسم. همه جمله‌ها، به این توجیه که «خب که چه؟» پاک می‌شدند. الآن هم چیزی عوض نشده. هنوز هم نمی‌توانم چیز خاصی بنویسم. ولی همان «غیرخاص‌ها» را می‌نویسم. 

خیلی از اوقات با خودم فکر می‌کنم که چه کسی هستم. هرگز به جواب خاصی هم نرسیده‌ام. اما تنها جوابی که به ذهنم رسید، علی‌رغم خاص نبودن، بسیار آرامش بخش است: من یک انسان هستم. 

آدم‌ها در نصیحت کردن بقیه خیلی خوب هستند. موقعی که مسئله‌ را از یک زاویه خارجی نگاه می‌کنیم، همه چیز شفاف است. می‌توانی به راه حل فکر کنی. بهشان می‌گویی که خودت هم چنین تجربه‌ای داشته‌ای و درکشان می‌کنی. می‌گویی که همه این‌ها طبیعی است. اما وقتی نوبت به خودمان می‌رسد، سرگشته می‌شویم. راه خروجی پیدا نمی‌کنیم. در جا می‌زنیم. شاید برای همین است که به بقیه نیاز داریم؛ که به ما بگویند مثل آن‌ها و بقیه هستیم. تا در دنیایی که در آن همه محکوم به تنهایی هستیم، بدانیم در این حس تنها نیستیم. تا بدانیم انسان هستیم.

۳ نظر

عاقبت گرگ‌زاده گرگ شود(؟)

در حکایت شماره چهار از باب اول گلستان سعدی، می‌خوانیم که عده‌ای دزدِ سرِ گردنه، توسط سربازان شاه دستگیر می‌شوند. در بین این دزدها، یک پسر بچه هم هست (پسر رئیس دزدها). پادشاه دستور می‌دهد که همه را بکشند؛ اما یکی از وزرا، به خواهش و التماس می‌افتد که آن پسر را ببخشد، چون هنوز جوان است و به اصطلاح گناه دارد. علی‌رغم مخالفت‌های پادشاه (پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است // تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است)، وزیر با این دلیل که:

 «با بدان یار گشت همسر لوط // خاندان نبوّتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند // پی نیکان گرفت و مردم شد»

پادشاه را راضی می‌کند تا این پسر جوان را نکشد(بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم).

سرتان را درد نیاورم. وزیر تمام زورش را برای تربیت پسر می‌زند. اما پس از دو سال، پسر سردستگی یک عده اراذل و اوباش را به عهده می‌گیرد، و وزیر و پسرانش را می‌کشد و مال و اموالش را به غارت می‌برد.


چرا این‌ها را گفتم؟ برای اینکه می‌خواهم درباره اینکه آیا عاقبت گرگ‌زاده گرگ می‌شود یا نه حرف بزنم. واضح است که یکسری از ویژگی‌های ما، ارثی هستند. آن‌ها را مستقیما از پدر و مادر خود، به علت اینکه خونشان در رگ‌هامان جریان دارد، به ارث می‌بریم. البته، ارث بردن صفر و یکی نیست. یک شاخصی هست به اسم «وراثت‌پذیری» که یک عدد بین صفر و یک به یک ویژگی نسبت می‌دهد و می‌گوید آن ویژگی چقدر مربوط به وراثت است. 

حال با تمام این تفاسیر آیا گرگ‌زاده عاقبت گرگ می‌شود؟ واقعیت این است که خیلی به تربیت بستگی دارد. یک آدم شاید از نظر ژنتیکی، به خشونت متمایل باشد اما با تربیت درست می‌توان او را در مسیری هدایت کرد که آن ویژگی ژنتیکی‌اش منجر به جرم و جنایت نشود.

اما سوال این است که تا کجا؟ تربیت تا کجا می‌تواند ویژگی‌های ژنتیکی ما را مهار کند؟ اینطور که در یک کتابی خوانده بودم، علم می‌گوید که یک محدوده مشخص دارد. تا یک حد خاصی می‌توانید شخصیتتان را تغییر دهید. طبیعتا منظورم این نیست که نمی‌توانید طور دیگری رفتار کنید؛ می‌توانید، عین بازیگر‌ها. اما هیچوقت جزوی از شخصیت شما نخواهد شد. به عنوان مثال اگر کسی که طبع آرامی دارد، تمام زورش را بزند که همواره خشمگین باشد، نمی‌تواند. می‌تواند وانمود کند، اما نمی‌تواند «آدم خشمگینی» باشد. 

اینجاست که خودشناسی اهمیت خاصی پیدا می‌کند. باید خودمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم بگوییم که چه هستیم و چه می‌توانیم باشیم. کار سختیست، و من هم هیچ دستور العملی برای آن سراغ ندارم. فکر می‌کنم خودشناسی یک بینش است؛ کسی نمی‌تواند آن را به شما یاد بدهد. هرکس باید به روش خودش، خودش را بشناسد. و حداقل اینطور که به نظر می‌آید هیچ انتهایی برای آن نیست.

تو تنها نیستی

برای یک مدت خیلی طولانی فکر می‌کردم که خوب نیست آدم به دیگران وابسته باشد. باید همه کارهایش را خودش انجام دهد. خودش حالش را خوب نگه دارد. خودش به خودش امیدواری بدهد. خودش خودش را آرام کند. این طرز فکر واقعا جواب می‌داد. بیشتر روزهایم را با حالی نسبتا خوب می‌گذراندم. اما آیا اشتباه می‌کردم؟ شاید. 

۲ نظر