تا به حال برایتان پیش آمدهاست که حس میکنید باید چیزی را بگویید اما نمیدانید که چه میخواهید بگویید؟ من اکنون دقیقا در این شرایط هستم.
از اینکه تقریبا هیچکاری از من برای کمک به دوستانم برنمیآید ناراحتم. نه میتوانم از حجم کارها و خستگیها و ناراحتیهایشان کم کنم، و نه کاری بکنم که سرحال بشوند. میدانم که گاهی واقعا از هیچکسی کاری برنمیآید؛ میدانم که گاهی هیچکس نمیتواند کمکی بکند. اما حتی همین مرا آزار میدهد. میخواهم کمک کنم. ولی نمیتوانم.
داشتم به این فکر میکردم که تقریبا هیچکس خاطره خوبی با من ندارد. حس میکنم کنار من به بقیه خوش نمیگذرد. نمیدانم این حس از کجا میآید. اما آزارم میدهد. حس میکنم حرفهایی در بحثها که میزنم بیمعنی هستند. حس میکنم آدم عجیبی هستم. آدم ضایعی.
گاهی به صدای خودم شک میکنم. نمیفهمم که این صدا برای چه کسی است. سعی میکنم تا حد امکان در آینه نگاه نکنم؛ چون تصویری که در آن میبینم آزارم میدهد. واقعا من چه کسی هستم؟
حتی همین حرفهایی که اینجا مینویسم هم برایم عجیب است. نمیفهمم که چرا و چه مینویسم. فقط دارم سعی میکنم آنها را از سرم خارج کنم که بعدش بروم به بقیه کارهایم برسم.
ولی چرا آدمها به من پیام میدهند؟ من زیادی عجیب و غیرعادی نیستم؟ چرا همچنان ارتباطشان را با من حفظ میکنند؟ این سوالها را این روزها خیلی بیشتر از خودم میپرسم. وقتی بقیه با من آشنا میشوند، انتظار دارم از من فرار کنند. و نمیدانم که چرا همچین انتظاری دارم.
کس دید چو من ضعیف هرگز؟ // کز هستی خویش در گمانم