کسی که گریست

یادداشت‌ها و خط‌خطی‌های ذهن من!

غمگسار

توی این پست می‌خوام برخلاف عادت مالوف، با زبان محاوره بنویسم :) و بر خلاف این اواخر، این پست درباره حال من نیست.


نمی‌دونم قبلا توی وبلاگ درباره اینکه فکر می‌کنم معنی زندگی چیه نوشتم یا نه؛ ولی به هر حال میگم الآن. از نظر من انسان فقط وقتی در کنار بقیه انسان‌ها هست وجودش معنی میگیره. یعنی انسان فقط در کنار بقیه هست که انسان هست. در انزوای مطلق، چیزی به اسم انسان وجود نداره. در نهایت هم بیشتر کارهایی که می‌کنیم، به خاطر بقیه هست. نه که منظورم این باشه که هر کاری رو می‌کنیم که بقیه خوشحال‌تر بشن؛ منظورم اینه که در نهایت کاری می‌کنیم که تنها نمونیم. یه کاری می‌کنیم که توی اون، بقیه بهمون احترام بذارن. دنبال محبت میریم؛ هم محبت کردن و هم محبت دیدن. خب طبیعیه که یه سری از کارا فقط به خاطر خودمونه. فقط به خاطر لذت بردن یا چیزی از همین قبیل.

اما من فکر می‌کنم آدم‌ها در نهایت حسرت این رو نمی‌خورن که چرا بیشتر لذت‌های انفرادی رو تجربه نکردن. طبق چیزهایی که دیدم،‌ خوندم، و شنیدم، آدما وقتی به مرگ نزدیک می‌شن، بیشتر به خاطر روابط از دست رفته خودشون حسرت می‌خورن. یا حسرت می‌خورن که ای کاش بجای زیاد کار کردن، زمان بیشتری رو با بچه‌های خودشون سپری می‌کردن. انگار هرچی به مرگ نزدیک‌تر میشیم، بیشتر متوجه این میشیم که چه چیزی واقعا مهمه. (اگه شما هم الآن حدود بیست سال یا بیشتر دارین، باید بهتون بگم که به احتمال زیاد، ۲۵ درصد زندگی خودتون رو سپری کردین! خیلی ترسناکه.)

چیزی که شاید همه آدما بهش نیاز دارن، وجود یک غمگساره. کسی که وقتی باهاش حرف میزنیم، احساس بدی بهمون دست نمیده. کسی که حالمون رو بهتر میکنه. کسی که به حرفامون گوش میده. یکی که براش مهم باشه ما وجود داریم. براش مهم باشه که رنج میکشیم. یکی که وقتایی که دوست داشتنی نیستیم هم ما رو دوست داشته باشه. یکی که وقتایی که حتی با خودمون هم قهر میکنیم، پشت در منتظر بمونه.

۳ نظر

انفجار

از درون منفجر شده‌ام. نمی‌فهمم که چرا. و هر لحظه دارم بیشتر به داخل این سیاه چاله‌ی بی‌مصرفی کشیده می‌شوم. همه باید از من فرار کنند. نمی‌توانم. دیگر نمی‌توانم. حتی دیگر نمی‌توانم بنویسم. شاید یک مدت ننوشتم. ولی این حال هم گذراست. می‌دانم. می‌گذرد.

«آهای غمی که مثل یه بختک

رو سینه‌ی من شده‌ای آور

از گلوی من دستاتو وردار

دستاتو بردار از گلوی من»

بی‌مصرفی

تا به حال برایتان پیش آمده‌است که حس می‌کنید باید چیزی را بگویید اما نمی‌دانید که چه می‌خواهید بگویید؟ من اکنون دقیقا در این شرایط هستم.

از اینکه تقریبا هیچکاری از من برای کمک به دوستانم برنمی‌آید ناراحتم. نه می‌توانم از حجم کارها و خستگی‌ها و ناراحتی‌هایشان کم کنم، و نه کاری بکنم که سرحال بشوند. می‌دانم که گاهی واقعا از هیچکسی کاری برنمی‌آید؛ می‌دانم که گاهی هیچکس نمی‌تواند کمکی بکند. اما حتی همین مرا آزار می‌دهد. می‌خواهم کمک کنم. ولی نمی‌توانم. 

داشتم به این فکر می‌کردم که تقریبا هیچکس خاطره خوبی با من ندارد. حس می‌کنم کنار من به بقیه خوش نمی‌گذرد. نمی‌دانم این حس از کجا می‌آید. اما آزارم می‌دهد. حس می‌کنم حرف‌هایی در بحث‌ها که می‌زنم بی‌معنی هستند. حس می‌کنم آدم عجیبی هستم. آدم ضایعی.

گاهی به صدای خودم شک می‌کنم. نمی‌فهمم که این صدا برای چه کسی است. سعی می‌کنم تا حد امکان در آینه نگاه نکنم؛ چون تصویری که در آن می‌بینم آزارم می‌دهد. واقعا من چه کسی هستم؟

حتی همین حرف‌هایی که اینجا می‌نویسم هم برایم عجیب است. نمی‌فهمم که چرا و چه می‌نویسم. فقط دارم سعی می‌کنم آن‌ها را از سرم خارج کنم که بعدش بروم به بقیه کارهایم برسم. 

ولی چرا آدم‌ها به من پیام می‌دهند؟ من زیادی عجیب و غیرعادی نیستم؟ چرا همچنان ارتباطشان را با من حفظ می‌کنند؟ این سوال‌ها را این روزها خیلی بیشتر از خودم می‌پرسم. وقتی بقیه با من آشنا می‌شوند، انتظار دارم از من فرار کنند. و نمی‌دانم که چرا همچین انتظاری دارم. 


کس دید چو من ضعیف هرگز؟ //  کز هستی خویش در گمانم

به یاد چیزهایی که پاک کردم.

حرف‌هایی که باید زده می‌شدند اما در گلو گیر کردند، از حرف‌هایی که گفته شدند مهم‌ترند. 


متن طولانی‌ای نوشته بودم که همه آن را با خط بالا جایگزین کردم. عنوان متن از آن می‌آید.

Last time I was happy

داشتم به این فکر می‌کردم که ای کاش آهنگساز بودم. آن وقت می‌توانستم این همه چیزی را که درونم انباشته شده است را بیرون بریزم. اگر می‌توانستم آهنگی بسازم، اسمش را می‌گذاشتم «Last time I was happy». 

تقریبا نسبت به همه چیز بی‌حس شده‌ام. بی‌حس‌ترین حالت ممکن. نه خوب نه بد. جایی آن وسط. می‌شود گفت تا حدی برگشته‌ام به چیزی که دو سال پیش بودم. حس عجیبی است. عجیب ولی آشنا. انگار بعد از سال‌ها برگشته باشی خانه پدری‌ات و یاد خاطره‌هایی بیفتی که با آنجا داری. این حس‌ها، این نگاه‌هایی که به خودم و همه چیز می‌کنم، این صدایی که از حنجره‌ام بیرون می‌آید و حتی این میل عجیب به انجام دادن کارهایم مرا یاد آن موقع‌ها می‌اندازد.

حیلی کم‌حرف‌تر شده‌ام. تقریبا باید زور بزنم تا بتوانم حرفی بزنم که درباره ددلاین و چیزهای مربوط به شرایط فیزیکی‌ام نباشد. به سختی می‌توانم از روحیاتم چیزی بگویم. این را همین امروز متوجه شدم. 

از تمام ۷۰۰ و خرده‌ای آهنگی که در اسپاتیفای دارم خسته شده‌ام. یک طوری شده‌است که انگار دنبال چیزی می‌گردم که خودم نمی‌دانم چیست. دنبال یک چیز جدید شاید. ولی نه هر چیز جدیدی.

به شدت درگیر بوده‌ام. دیروز از وقتی بیدار شدم تا تقریبا وقتی که خوابیدم مشغول رسیدگی به کارهایم بودم. خسته نیستم. می‌شود گفت حس خاصی ندارم به این وضع.

الآن واقعا مصداق آن مصرع سعدی هستم که می‌گوید: «غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را». یک همچین بی‌تفاوتی‌ای دارم نسبت به شرایط.

۲ نظر

ای بی‌بصر، من می‌روم؟

این روزها بیشتر از غذا، استرس می‌خورم. استرس کارهایی که هر روز هم به آن‌ها اضافه می‌شود. ۶ ددلاین در یک هفته. واقعا زیباست. و همینطور خیلی دردناک. البته این را در نظر داشته باشید که ۸ تا بود که دوتایش را امروز توانستم انجام بدهم. آنقدر درگیرم که هر لحظه فکرم مشغول این است که بروم سراغ کدام ددلاین. و چه چیزی قضیه را زیباتر می‌کند؟ بله هنوز مهر هم تمام نشده و وضعیت این است! اما زنده بیرون خواهم آمد، و قوی‌تر خواهم شد.

باید برای کنترل اضطرابم کاری بکنم. قبلا برای کنترلش با دوستانم حرف می‌زدم. اما الآن هر یک درگیری‌های خود را دارند. این شد که یک قسمت از ذهنم هم درگیر این موضوع است که چطور این همه اضطراب را به تنهایی کنترل کنم. به نتایج خوبی هم رسیده‌ام. نوشتن اینکه قرار است هر کار را چه موقع انجام بدهم خیلی به کنترل آن کمک می‌کند. گوش دادن به موسیقی هم. «سعدی چو جورش می‌بری، نزدیک او دیگر مرو / ای بی‌بصر من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را». و بله. سعدی هم.

هفته پیش رو احتمالا شلوغ‌ترین هفته‌ی چهار ماه اخیر خواهد بود. تا حدی نگران این هستم که چطور قرار است از پس همه این‌ها بربیایم. وقتی می‌گویم همه این‌ها منظورم فقط درس نیست. چیزهای دیگر هم هست. اما بارهای قبل هم فکر می‌کردم بر نمی‌آیم؛ و بر آمدم. این دفعه هم برخواهم آمد (از نظر منطقی استدلال درستی نیست. اما به قدر کافی آرامش بخش است!).

دارم سعی می‌کنم با اوقاتی که تنها هستم راحت‌تر کنار بیایم. سخت است. حداقل هنوز سخت است. ولی فکر می‌کنم هر روز دارد تحمل خودم برایم راحت‌تر می‌شود. احساس می‌کنم دارم به دورانی برمی‌گردم که تنهاتر بودم. به آن زمان که کسی را نداشتم. الآن دارم، ولی نمی‌توانم خیلی باهاشان حرف بزنم (بالاتر گفتم که درگیرند).

برایش یک پیام فروارد کردم از یک کانال و در کمال تعجب بعد از واکنش به پیام، گفت حس می‌کنم خوب نیستی. بگو چی شده. از او پرسیدم که حال بد را بو می‌کشی؟ و او گفت نه ... شاید به این خاطر است که در طول روز خیلی به تو فکر می‌کنم. :)))). کمی با او حرف زدم. آرامم کرد. چند وقت پیش گفت این که خیلی در طول پیام نمی‌دهد را به حساب بی‌معرفتی‌اش نگذارم. خیلی درگیر است. من می‌دانم که او خیلی درگیر است. و همین است که وقت‌هایی که برای من می‌گذارد، وسط همه درگیری‌ها و مشغله‌هاش، به من احساس مهم بودن می‌دهد. گاهی وقت‌ها هم می‌شود که خیلی دیرتر پیام‌هایم را جواب بدهد. اما می‌دانم اگر به او نیاز داشته باشم، وقتش را خالی خواهد کرد. یک بار نیاز به مشورتش داشتم. به او پیام دادم که هر وقت می‌تواند با من تماس بگیرد. چند دقیقه بعد زنگ زد. سر کار بود. انتظار نداشتم آن موقع زنگ بزند. ولی زد. این برایم عجیب بود که وسط آن همه درس و کار برایم وقت گذاشته است.

و زندگی خالی نیست. :)

به این خاطر که فکر می‌کنم تمام شد.

قبلا به یک نفر که یادم نمی‌آید چه کسی بود گفتم من هر وقت آن لحظه‌های متحول شونده زندگیم پیدایشان می‌شود متوجهشان می‌شوم. یعنی هر وقت اتفاقی بیفتد که چند سال بعدش بگویم بله آن روز زندگیم برای همیشه عوض شد، همان موقع متوجه می‌شوم. می‌دانی الآن به این شک کردم. به این شک کردم چون «جور دیگر» دیدم. شاید من انتخاب می‌کنم که متحول بشوم؛ و اصلا برای همین است که آن روزها و آن اتفاق‌ها یادم می‌ماند. 

امشب که با او حرف می‌زدم همین حس را داشتم. احساس کردم که دیگر قرار نیست این حس‌های بد،‌ این فکرها، برگردند. حس کردم که برای همیشه رفته‌اند. و برای همین است که اینجا دارم می‌نویسم. 

بحث را عوض کردی ولی می‌دانم که تو هم می‌ترسی. می‌ترسی از اینکه همدیگر را از دست بدهیم. من هم می‌ترسم. می‌دانم زندگی قابل پیش بینی نیست. می‌دانم سخت است. می‌دانم هر لحظه ممکن است یک اتفاق ناجور بیفتد. یا هر چیز دیگر. اما کاش می‌توانستم تو را نگه دارم. کاش می‌توانستم. می‌دانی یکی از چیزهایی که به خاطرش خیلی با Anne همزاد پنداری می‌کردم چه بود؟ ترسش برای از دست دادن Diana. و می‌دانی، من حتی از Anne هم بیشتر می‌ترسم. «تسلیم نمی‌شویم» (یادت هست؟).

امشب به نکته جدیدی پی بردم. اینکه فکر کنم آدم خوبی نیستم، در نهایت واقعا باعث می‌شود آدم خوبی نباشم. اما اگر حداقل در ذهن خودم بگویم آدم خوبی هستم و تلاش می‌کنم بهتر باشم،‌ به خودم چیزی را تلقین کرده‌ام که می‌تواند سبب خیر شود (می‌دانم خوب و بد دو مفهوم انتزاعی و نسبی هستند. منظورم از نظر حسی بود).


عچیب است که دیگر در وبلاگ شعر نمی‌گذارم. فکر کنم همانقدری که کانال می‌گذارم اشتیاقم را برای تقسیم کردن شعر با دیگران برطرف می‌کند! ولی این یک بیت را اینجا می‌گذارم بماند:

ذوقی چنان ندارد، بی‌دوست زندگانی / دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

۲ نظر

کاش می‌توانستم خودم را بغل کنم.

از اذیت کردن خودت دست بردار. به خودت آسیب نزن. آخر چرا نمی‌فهمی؟ چند بار باید به تو بگویم؟ 

اما نه. با دعوا کردن چیزی حل نمی‌شود. کاش می‌توانستم خودم را بغل کنم. به خودم بگویم که اشکال ندارد. به خودم بگویم که می‌توانی درستش کنی. به خودم بگویم که ضعیف نیستی. آدم بدی نیستی. خنگ نیستی. به خودم بگویم می‌توانی خیلی بهتر از چیزی که هستی باشی. کاش می‌توانستم خودم را بغل کنم و گریه کنم. به خودم بگویم که این حس‌های بد،‌ این فکرها، این رفتارها می‌گذرند. به خودم بگویم که از پسش برمی‌آیی اگر بخواهی و تلاش بکنی. به خودم بگویم که پایان شب سیه سپید است.

پس چرا این ظلمت تمام نمی‌شود؟ چرا این فکرها دوباره و دوباره به ذهنم برمی‌گردند. از آن‌ها فرار می‌کنم اما آخرش مرا در کنج خلوتی تنها گیر می‌آورند و تا جایی که می‌توانند کتکم می‌زنند. 

من همانی نبودم که می‌گفتم هر چیزی را می‌شود بهتر کرد؟ پس چرا نمی‌توانم خودم را بهتر کنم؟‌ چرا مانده‌ام در این باتلاق. چرا هر لحظه فروتر می‌روم. چرا نمی‌توانم؟

کاش می‌توانستم خودم را بغل کنم.

پیر شدن

از پیر شدن، و آینده می‌ترسم. یعنی من یک روزی قرار است ۴۰ سالم باشد؟! (با این فرض که زنده بمانم) باورش برایم سخت است. واقعا سخت است. آینده همینطوری‌اش هم ترسناک است، و پیر شدن بدترش می‌کند. 

در یک جلسه مشغول بحث بودم، و خودم را دیدم که دارم می‌گویم انسان دنبال PHD نیست؛ بلکه دنبال نتایجی است که از آن حاصل می‌شود. مثلا پول بیشتر، موقعیت اجتماعی بهتر، احترام بیشتر، دوست‌های بیشتر. همان لحظه از خودم پرسیدم پس برای چه اینقدر دارم می‌دوم؟ به کجا چنین شتابان؟ دارم به کجا می‌روم؟ پس کی قرار است واقعا زندگی کنم؟ کی قرار است واقعا همان موقعی فرا برسد که در حال حاضر به آن «بعدا» می‌گویم؟ اصلا می‌رسد؟

فکر می‌کنم که نمی‌رسد. یعنی هیچوقت «بعدا» نمی‌رسد. باید سعی کنم بین در لحظه زندگی کردن و آینده نگری، تعادل ایجاد کنم. باید زندگی را زندگی کنم. 

۳ نظر

صدای شکسته شدن

نوشتن آرامم می‌کند. کمک می‌کند چیزهایی را که داخل ذهنم پرسه می‌زنند، از آن خارج کنم. اما الآن صدای ترک خوردنم را می‌شنوم. نمی‌دانم چه باید بنویسم تا متوقفش کنم. نمی‌توانم خودم را مجبور کنم که کار خاصی انجام بدهم. انگیزه انجام کار از من گرفته شده. نمی‌توانم شروع کنم. قبل از شروع درجا می‌زنم. از طرفی با هر صدایی که از دهانم و هر کلمه‌ای که از دستانم خارج می‌شود، بیشتر احساس می‌کنم که باید کمتر حرف بزنم. احساس می‌کنم که بهتر است ننویسم،‌ بهتر است پیام‌ها را جواب ندهم. 

اما چرا؟ احساس می‌کنم به چیزی نیاز دارم. نمی‌دانم دقیقا آن چیز چیست. بیشتر از یک هفته است که بجز برای خرید از خانه بیرون نرفته‌ام. بیرون رفتن شاید همان چیزی باشد که می‌خواهم. ولی دلم نمی‌خواد تنها بیرون بروم. از طرفی هم کسی نیست که دلم بخواهد با او بیرون بروم. از اینکه هر روز توی ذهنم برنامه بیرون رفتن بریزم و بعد آن را لغو کنم خسته شده‌ام. 

اوضاع به هم ریخته است. کاش خانه اینقدر شلوغ نبود. البته صدایشان تا اینجا نمی‌آید. ولی همینکه می‌دانم هستند، آزارم می‌دهد. کاش فراموش کنند که من هستم. به من کاری نداشته باشند. بگذارند به حال خودم باشم.

دارم سعی می‌کنم مبارزه کنم. با افکارم. اما شاید هم نه باید ابتدا آن‌ها را در آغوش بگیرم. نمی‌دانم. هرچه که هست آزارم می‌دهند. شاید هم خودم آن‌ها را به ذهنم دعوت می‌کنم؟ نمی‌دانم. 

سعی می‌کنم با آن‌ها کنار بیایم. ببینم حرف حسابشان چیست. ببینم می‌توانم قانعشان کنم یا نه.